پایگاه مقاومت بسیج شهید چمران کازرون

مسجد علی ابن ابیطالب علیه السلام،هئیت امیرالمومنین علیه السلام

پایگاه مقاومت بسیج شهید چمران کازرون

مسجد علی ابن ابیطالب علیه السلام،هئیت امیرالمومنین علیه السلام

چهل داستان از محمد رسول الله

دو کار بسیار مهمّ ؟!

امّ سلمه همسر رسول خدا صلوات اللّه علیه حکایت کند:
در آن روزهائى که حضرت ، در بستر مرض و آن ناراحتى که سبب فوت و شهادت حضرتش شد، به بعضى از اطرافیان خود فرمود:
دوست مرا بگوئید بیاید، عایشه شخصى را به دنبال پدرش ابوبکر فرستاد و چون او وارد شد حضرت رسول صورت خود را از او برگرداند و اظهار داشت :
دوست مرا بگوئید بیاید، پس حفصه شخصى را به دنبال پدرش عمر فرستاد و چون عمر وارد شد، نیز حضرت صورت خود را برگرداند و فرمود:
دوست مرا بگوئید بیاید، در این هنگام فاطمه زهراء سلام اللّه علیها، شوهرش علىّ بن ابى طالب علیه السلام را به حضور پدرش فرستاد؛ چون علىّ علیه السّلام وارد شد حضرت از جاى برخواست و از ورود علىّ علیه السلام تجلیل نمود و او را در بغل گرفته و به سینه خود چسبانید.
پس از آن علىّ علیه السلام اظهار داشت : پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله هزار حدیثِ علمى به من تعلیم نمود که از هر یک از آن ها هزار رشته دیگر باز مى شود تا جائى که من و پیامبر عرق کردیم و عرق آن حضرت بر من و عرق من بر آن حضرت جارى گشت .(31)
هچنین شاذان قمّى در کتاب خود آورده است :
روزى پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، در جمع اصحاب خود نشسته بود که ناگهان شخصى از طایفه بنى تمیم به نام مالک بن نویره به حضور ایشان وارد شد و به آن حضرت خطاب کرد و اظهار داشت : ایمان و مبانى اسلام را به من تعلیم فرما تا با عمل به آن رستگار گردم .
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، فرمود: باید شهادت دهى بر این که خدائى جز خداى یکتا نیست و او شریکى ندارد، همچنین گواهى دهى که من محمّد رسول خدا هستم ، دیگر آن که روزى پنج مرتبه نماز بخوانى و ماه رمضان را روزه بگیرى و زکات و خمس اموالت را بپردازى و حجّ خانه خدا انجام دهى ، ضمناً در مجموع ولایت و امامت جانشین مرا که علىّ بن ابى طالب و یازده فرزندش مى باشند بپذیرى .
و احکام و دستورات اسلام را مورد عمل قرار دهى و موارد حلال و حرام را رعایت نمائى و حقّ کسى را ضایع و پایمال نکنى .
حضرت پس از آن که بسیارى از دیگر احکام و حقوق فردى و اجتماعى را برشمرد و تذکراتى را بیان نمود، مالک بن نویره عرضه داشت : یا رسول اللّه ! من خیلى فراموش کار هستم ، تقاضامندم یک مرتبه دیگر آن ها را تکرار فرما، حضرت هم قبول نمود و آنچه را فرموده بود بازگو نمود.
و چون مالک بن نُوَیره خواست از محضر مبارک رسول خدا خارج شود، حضرت فرمود: هر کس بخواهد یکى از مردان بهشتى را ببیند، به این شخص نگاه کند.
ابوبکر و عمر که در آن مجلس حضور داشتند بلند شدند و با سرعت به دنبال مالک حرکت کردند؛ وقتى به او رسیدند، گفتند: رسول خدا فرمود: تو اهل بهشت هستى ، اینک از تو تقاضامندیم از درگاه خداوند براى ما استغفار و طلب آمرزش نما.
مالک گفت : رحمت و آمرزش خداوند شامل شما نگردد، چون رسول خدا را که صاحب شفاعت و مقرّب الهى است رها کرده اید و به من پناه آورده اید.
لذا ابوبکر و عمر با ناراحتى برگشتند و پیش از آن که حرفى بزنند، حضرت تبسّمى نمود و فرمود: به راستى سخن حقّ تلخ است .(32)

دو بر خورد متفاوت ،نسبت به یک خواهر وبرادر

علاّمه مجلسى در حدیثى به نقل از صادق آل محمّد صلوات اللّه علیهم ، آورده است :
روزى پیامبر الهى در منزل خویش نشسته بود؛ که خواهر رضاعى آن حضرت بر ایشان وارد شد.
چون حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، نگاهش به وى افتاد از دیدار او شادمان گشت و رو انداز خود را براى او پهن کرد تا خواهرش بر روى آن بنشیند.
پس از آن ، رسول خدا صلوات اللّه علیه با تبسّم و خوش روئى با خواهر خود مشغول سخن گفتن شد، بعد از گذشت لحظاتى خواهر حضرت از جاى برخاست و از حضور مبارک آن بزرگوار خداحافظى کرد و رفت .
روزى دیگر، برادر آن زن که برادر رضاعى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، نیز محسوب مى شد بر آن حضرت وارد شد، ولیکن آن حضرت برخورد و خوش روئى را که با خواهرش ‍ انجام داده بود با برادرش اظهار ننمود.
اصحاب حضرت که شاهد بر این جریان بودند، به پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، عرضه داشتند: یا رسول اللّه ! چرا در برخورد بین خواهر و برادر مساوات را رعایت ننمودى و میان آن دو نفر تفاوت قائل شدى ؟!
حضرت در پاسخ اظهار نمود: چون خواهرم نسبت به پدرش بیشتر اظهار علاقه و محبّت مى کرد، من نیز این چنین او را تکریم و احترام کردم .
ولى چون پسر نسبت به پدرش بى اعتنا بود، لذا این چنین با او برخورد و بى اعتنائى شد(33).

دنیا در نظر مردان خدا

هچنین مرحوم علاّمه مجلسى رحمة اللّه تعالى علیه ، به نقل از یکى از اصحاب امام جعفر صادق علیه السلام به نام محمّد بن سنان حکایت کند:
از حضرت صادق آل محمّد صلوات اللّه علیهم شنیدم ، که در جمع اصحاب خود مى فرمود:
روزى شخصى به محضر مبارک محمّد رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله وارد شد، در حالى که حضرت روى حصیرى دراز کشیده بود و سر مبارک خود را بر بالشى از لیف خرما نهاده بود و استراحت مى کرد.
همین که پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، متوجّه ورود آن شخص گردید، از جاى خویش بلند شد و نشست و خواست دستى بر صورت و بدن خود بکشد که آن شخص مشاهده کرد که حصیر بر بدن مبارک حضرت و نخ ‌هاى لیف بر صورت نورانیش اءثر گذاشته است .
با خود گفت : قیصر و کسرى روى پارچه هاى ابریشمى و مخمل مى خوابند و هنوز به این زندگى تشریفاتى که دارند راضى و قانع نیستند، ولى شما با این مقام والا و عظیم بر روى حصیر مى نشینى و بر لیف خرما مى خوابى ؟!
و چون رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، متوجّه افکار آن شخص شد، او را مخاطب قرار داد و فرمود:
توجّه داشته باش که ما از آن ها بهتر و برتریم .
به خدا قسم ! ما با دنیا و اءشیاء آن رابطه اى نداریم ؛ چون مَثَل ما در این دنیا همانند سواره اى است که بر درختى سایه دار عبور کند، سپس جهت استراحت کنار آن درخت فرود آید و زیر سایه اش بنشیند؛ و چون به مقدار کافى استراحت کرد آن را رها کند و به دنبال مقصد خویش به راه افتد.(34)

گزارشى از حوادث گیتى

مرحوم شیخ طوسى رحمة اللّه علیه به نقل از امام موسى کاظم صلوات اللّه علیه ، حکایت نماید:
در اواخر عمر پر برکت یامبر گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، خداوند متعال بر آن حضرت وحى فرستاد: مدّت عمر و حیات تو در حال سپرى شدن است ، پس براى ملاقات با پروردگارت آماده باش .
پیامبر خدا دست هاى خود را به سوى آسمان بلند نمود و اظهار داشت : خداوندا! وعده اى را که داده بودى انجام نگرفته ، با این که هیچ گاه در وعده هاى تو خلافى نبوده است .
خداوند وحى فرستاد: یا محمّد! به همراه کسى که مورد اعتماد و اطمینان خودت باشد، به سمت کوه اُحد بیا.
حضرت دو مرتبه دست هاى خود را به سمت آسمان بلند نمود و همان سخنان را تکرار کرد.
در این هنگام وحى آمد: به همراه پسر عمویت علىّ بن ابى طالب صلوات اللّه و سلامه علیه به سمت کوه اُحد بیائید و از آن بالا بروید و پشت به قبله کنید و خودت حیوانات وحشى را صدا کن تا پاسخ گویند؛ سپس یکى از آن ها را بگیر و آن را تحویل پسر عمویت ده تا سر آن را بریده و از گردن ، پوست آن را کنده و وارونه نمائید؛ که دباغى شده خواهد بود.
بعد از آن مَلَک روح و جبرئیل به همراه قلم و دوات وارد مى گردند وتمامى حوادث گذشته و آینده را برایت گزارش مى دهند و آن ها را براى پسر عمویت بازگو نما تا بنویسد و هرگز این پوست و مرکّب و نوشته هایش فاسد و نابود نخواهد شد؛ بلکه همیشه تازه و قابل استفاده مى باشد.
پس از آن ، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله طبق آنچه ماءمور شده بود، به همراه امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام حرکت کرد تا به بالاى کوه اُحد رسید وماءموریّت خود را انجام داده و هنگامى که خواستند پوست حیوان را بِکَنند، جبرئیل به همراه مَلک روح و تعداد بسیارى از ملائکه واردشدند.
همین که پوست حیوان سلاّ خى شد، علىّ علیه السلام آن را جلوى خود نهاد، در همین لحظه قلم و دواتى که درون آن مرکّب سبز رنگ و منوّر بود کنار آن حضرت حاضر شد و گزارشاتى به عنوان وحى نازل گردید و پیامبر اکرم آن ها را به عنوان إ ملا براى پسر عمویش بازگو مى نمود و ایشان مى نوشت .
امام کاظم علیه السلام افزود: بیان اوصاف و حالات تمامى زمان ها و لحظات گوناگون جهان ، همچنین کلیّه حوادث و جریاناتى که تا برپائى قیامت رخ مى دهد، و تفسیر و تشریح جمیع موجودات عالم هستى از جهت منافع و مضرّات ، در آن گزارشات وجود داشت و هیچکس غیر از مقرّبین و اولیاء خداوند از آن ها آگاهى ندارند.
و در ضمن آن گزارشات ، چگونگى حالات بندگان صالح وذرارى رسول اللّه و نیز دشمنان و مخالفان به طور مشروح نسبت به هر زمان ومکان وارد شده است .
پس از آن نسبت به مصائب و فتنه هاى بعد از رسول خدا سخنانى به میان آمد و چون حضرت ، در مورد وظایف خود کسب تکلیف نمود؛ در جواب گفته شد: باید صبر و بردبارى پیشه کنید.
همچنین تمامى اوصیاء واولیاء و شیعیان و دوستانشان توصیه به صبر واستقامت شدند تا آن هنگامى که فرج اهل بیت یعنى ؛ امام زمان عجّل اللّه فرجه الشّریف فرا رسد و ظهور نماید.
و در پایان پیرامون علائم ظهور حضرت مهدى علیه السلام و چگونگى حکومت بنى هاشم به طور کامل مطالبى بیان گردید.(35)

بیچاره شدن فرزندى ثروتمند

امام حسن عسکرى علیه السلام به نقل از امیرالمؤ منین علىّ علیه السلام حکایت فرماید:
روزى پیرمردى به همراه فرزندش نزد رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شد.
پیرمرد با گریه و زارى عرضه داشت : یا رسول اللّه ! من پسرم را بزرگ کردم و هزاران رنج و زحمت برایش متحمّل شدم و از مال و ثروت خود، او را کمک کردم تا آن که مستقلّ و خودکفا گردید، ولى امروز که من ضعیف و ناتوان گشته ام و تمام اموال و هستى خود را از دست داده ام ، او از هر گونه کمکى به من دریغ مى کند و حتّى لقمه نانى هم به من نمى دهد.
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله خطاب به فرزند کرد و فرمود: تو در این مورد چه جوابى دارى ؟
گفت : یا رسول اللّه ! من چیزى زاید بر مخارج خود و عائله ام ندارم .
حضرت به پدر فرمود: اکنون چه مى گوئى ؟
گفت : یار سول اللّه ! او داراى چندین انبار گندم و جو و کشمش مى باشد و نیز کیسه هائى پر از درهم و دینار دارد.
رسول خدا به فرزند فرمود: چه پاسخى دارى ؟
اظهار داشت : یا رسول اللّه ! او اشتباه مى کند، چون من هیچ ندارم .
در این هنگام ، حضرت رسول خطاب به فرزند کرد و فرمود: از عذاب خداوند بترس و نسبت به پدرت که آن همه براى تو زحمت کشیده است ، نیکى و احسان کن .
پسر گفت : یا رسول اللّه ! من چیزى ندارم .
حضرت فرمود: این ماه از بیت المال به او کمک مى کنیم ؛ ولى از ماه آینده باید پدرت را کمک نمائى و به یکى از اصحاب خود به نام اُسامة بن زید دستور داد تا صد درهم به آن پیر مرد بپردازد.
در پایان ماه ، پدر دو مرتبه به همراه پسر خود نزد رسول خدا آمد وعرضه داشت : یا رسول اللّه ! فرزندم چیزى به من نداد و پسر همچنین گفت : من چیزى ندارم .
حضرت به فرزند اشاره نمود: که تو داراى ثروت بسیارى هستى ؛ ولى با این برخوردى که نسبت به پدرت دارى ، همین امروز فقیر و تهى دست خواهى شد.
همین که فرزند از نزد حضرت برگشت متوجّه شد که داد و فریاد افرادى که در همسایگى انبارهاى آذوقه او هستند، بلند است .
و هنگامى که چشمشان به پسر پیرمرد افتاد فریاد زدند: بوى گندیده انبارهاى تو به همه ما اذیّت و آزار مى رساند.
و او را مجبور کردند تا اجناس فاسد شده انبارهایش را تخلیه کند؛ او نیز چندین کارگر گرفت و با پرداخت پولى بسیار، آن اجناس فاسدشده را در بیابان هاى شهر تخلیه کرد.
و چون به کیسه هاى طلا و نقره اندوخته شده مراجعه کرد، آن ها را چیزى جز سنگ و ریگ ندید و تمام زندگى و ثروت او تباه گردید وسخت در تنگ دستى قرار گرفت ، به طورى که حتّى محتاج لقمه نانى براى شام خود گردید و در نهایت مریض و رنجور شد.
سپس حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، در رابطه با اداء حقوق والدین چنین فرمود: مواظب باشید که پدر و مادر خود را ناراحت و غضبناک نکنید و راضى نباشید که آنان نیازمند و محتاج گردند؛ وگرنه بدانید که غیر از عذاب دنیا نیز در قیامت به عقاب دردناک الهى مبتلا خواهید شد.(36)

ارزش مرض براى مؤ من

حضرت صادق آل محمّد علیهم السلام حکایت فرماید:
روزى رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، در جمع اصحاب خود، سر به سمت آسمان بلند نمود و تبسّمى کرد.
یکى از افرادى که در آن جمع حضور داشت ، از آن حضرت سؤ ال کرد: یا رسول اللّه ! امروز شما را دیدم که سر خود را به سوى آسمان بلند کردى و تبسّم نمودى ؟!
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله فرمود: بله ، درست است چون که متعجّب شدم از دو فرشته و ماءمور الهى که از آسمان بر زمین وارد شدند تا اعمال یکى از بندگان خدا را - که هر روز نماز خود را به موقع انجام مى داد - در نامه عملش بنویسند.
لیکن چون آن شخص را در محلّ عبادت خود نیافتند، هر دو فرشته به آسمان بازگشتند و به محضر ربوبى پروردگار عرضه داشتند: پروردگارا! بنده مؤ من تو را در محلّ عبادتش نیافتیم ؛ بلکه او در بستر بیمارى افتاده بود.
در این هنگام خداوند متعال فرمود: بنویسید، اعمال و عبادات بنده ام را تا زمانى که او در پناه من ، مریض و ناتوان از عبادت و دیگر کارها است ، همانطورى که در حال سلامتى ، او عبادت مرا انجام مى داد و شما اعمال و حسنات او را مى نوشتید.
سپس در پایان فرمایش خود افزود: همانا بر من لازم است ، پاداش بنده ام را در حال مریضى نیز بپردازم ؛ همچنان که در حالِ سلامتى او چنین مى کرده ام .(37)

دو خاطره آموزنده مهمّ

مرحوم کلینى به نقل از امام جعفر صادق علیه السلام حکایت فرماید:
روزى سه نفر زن حضور پیامبر گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شدند.
اوّلین نفر از ایشان اظهار داشت : یا رسول اللّه ! شوهر من گوشت نمى خورد، دیگرى گفت : شوهرم بوى خوش عطر استفاده نمى کند، سوّمى عرض کرد: یا رسول اللّه ! شوهرم با من نزدیکى نمى کند.
حضرت رسول از شنیدن چنین سخنانى ناراحت شد و به سمت مسجد حرکت نمود، پس از وارد شدن به مسجد در جمع اءصحاب ، بالاى منبر رفت و بعد از حمد و ثناى الهى چنین فرمود:
چه شده است ! شنیده ام که بعضى از دوستان من گوشت نمى خورند و عدّه اى بوى خوش استعمال نمى کنند و بعضى دیگر با زنان خود هم بستر نمى گردند.
همه بدانید که مَنِ رسول اللّه گوشت مى خورم و بوى خوش استفاده مى کنم و با زنان خود هم بستر مى شوم .
پس هرکس از روش من در تمام جهات زندگى روى گردان باشد، من از او بیزار خواهم بود.(38)
همچنین مرحوم شیخ صدوق آورده است :
عبداللّه بن عبّاس پسر عموى پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، حکایت کند:
روزى عقیل نزد رسول خدا حضور داشت و حضرت بسیار نسبت به ایشان اظهار علاقه و محبّت مى نمود، علىّ بن ابى طالب علیه السلام وارد شد و اظهار نمود: یا رسول اللّه ! آیا عقیل مورد علاقه و اطمینان شما است ؟
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: آرى ، به خدا سوگند! من او را به دو جهت دوست دارم : یکى به جهت خودش و دوّم به جهت دوستیش با ابوطالب .
و سپس افزود: همانا فرزندش مسلم در محبّت و دفاع از فرزندت حسین علیه السلام کشته خواهد شد و مؤ منین براى او گریان خواهند گشت و ملائکه ها بر او درود خواهند فرستاد.
ابن عبّاس مى افزاید: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، پس از این سخنان گریان شد و اشکِ چشم هایش ، بر صورت مبارکش جارى گشت و سپس فرمود: من شکایت غاصبین و ظالمین بر اهل بیتم را به خداى سبحان مى کنم .(39)

جوان گمراه ، سعادتمند شد!

جابر بن یزید جعفى به نقل از حضرت ابوجعفر، امام محمّد باقر علیه السلام حکایت کند:
در زمان حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، یک جوان یهودى نزد خانواده خود که همه یهودى بودند مى زیست .
این جوان در بسیارى از روزها نزد رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله مى آمد و چنانچه حضرت کارى داشت ، به ایشان کمک و همکارى مى کرد. و چه بسا پیامبر خدا صلوات اللّه علیه ، براى رؤ ساى قبائل و یا دیگر اشخاص نامه مى نوشت و توسّط آن جوان گمراه نامه ها را براى آن افراد مى فرستاد.
پس از گذشت مدّتى بدین منوال ، جوان چند روز به ملاقات حضرت رسول نیامد، به همین جهت حضرت جویاى حال جوان نامبرده گردید؟
گفتند: مدّتى است که مریض مى باشد و در بستر بیمارى افتاده است ؛ رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله به همراه بعضى از یارانش براى عیادت ، به سمت منزل آن جوان حرکت کردند، همین که وارد منزل شدند، دیدند که جوان در بستر خوابیده و چشم هاى خود را بسته است ، و چون حضرت او را صدا زد، جوان چشم هاى خود را باز کرد و گفت : لبّیک یا اباالقاسم !
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، فرمود: شهادت بر یگانگى خدا و رسالت من بده و بگو:

((اءشهد اءن لا اله الاّ اللّه و انّ محمّدا رسول اللّه )).


پدر جوان که نیز یهودى بود بر بالین پسرش نشسته بود، جوان نگاهى به پدر کرد و لب از لب نگشود.
بار دیگر حضرت رسول سخن خود را تکرار نمود و باز جوان نگاهى به پدر خود کرد و همان طور ساکت ماند، در مرحله سوّم حضرت پیشنهاد خود را مطرح نمود و جوان متوجّه پدر خود گردید.
پس پدر به فرزند خود گفت : آنچه مى خواهى انجام ده و هر چه مى خواهى بگو، جوانى که تا آن لحظه گمراه بود، لب به سخن گشود:
((
اءشهد اءن لا إ له إ لاّ اللّه ، و أ نّک محمّد رسُول اللّه ))

و با اسلام آوردن ، سعادتمند و هدایت یافت ؛ و جان به جان آفرین تسلیم کرد.
پس از آن حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله به همراهان خود فرمود: او همانند ما مسلمان گردید، او را غسل دهید، کفن کنید تا بر او نماز بخوانیم و دفنش نمائیم .
و سپس اظهار داشت : الحمدللّه که توانستم یک نفر را از گمراهى و آتش جهنّم نجات دهم .(40)

عشق به خدا، یا رسول

محدّثین و مورّخین حکایت کرده اند:
روزى حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، به همراه برخى از اصحاب خود از محلّى عبور مى نمود که به نوجوانى برخوردند و پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله به آن نوجوان سلام کرد.
نوجوان بسیار شادمان و خندان گردید؛ رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، به او خطاب نمود و فرمود: آیا مرا دوست دارى ؟
گفت : آرى ، به خدا قسم ! تو را دوست دارم .
حضرت فرمود: همانند چشمانت ؟
گفت : بهتر و بیشتر.
حضرت افزود: همانند پدرت ؟
گفت : بیشتر.
فرمود: همانند مادرت ؟
گفت : بیشتر
نیز فرمود: همانند جان خودت ؟
گفت : یا رسول اللّه ! بیشتر از هر چیزى ، به تو علاقه مندم و تو را دوست دارم .
در این هنگام حضرت اظهار نمود: آیا همانند پروردگارت و خدایت مرا دوست دارى ؟
نوجوان در این لحظه اظهار داشت : خدا، خدا، خدا، نه ؛ یا رسول اللّه ! هیچ چیزى در مقابل خداوند متعال ارزش ندارد و هیچکس را بر او برترى و فضیلتى نیست ؛ یا رسول اللّه ! تو را به جهت عشق و ایمان به خدا دوست دارم .
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله با شنیدن چنین سخن و اعتقادى راسخ ، متوجّه همراهان خود شد و فرمود: شما نیز این چنین عشق و ایمان داشته باشید و خدا را این چنین دوست بدارید؛ چه این که آنچه ازنعمت ها و سلامتى در اختیار دارید، همه از الطاف خداوند متعال است .
سپس افزود: و اگر مرا دوست دارید، باید به جهت دوستى و ایمان به خداى سبحان باشد.(41)

کشف اسرار با مَرکب آسمانى !

حضرت موسى بن جعفر به نقل از پدران بزگوارش علیهم السّلام ، از جابر بن عبد اللّه انصارى حکایت نماید:
روزى پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، به مسجد آمد و نزد ما نشست و فرمود: برنامه اى از طرف خداوند متعال نازل شده است ، جهت اجراء آن علىّ بن ابى طالب علیه السلام را بیاورید.
پس سلمان فارسى به دنبال آن حضرت رفت ، هنگامى که علىّ علیه السلام نزد رسول خدا صلوات اللّه علیه آمد، با یکدیگر خلوت کرده و مطالب سرّى را براى علّى علیه السلام بیان نمود و ما متوجّه آن سخنان نشدیم ، فقط مشاهده کردیم که حضرت رسول سخت عرق کرده و قطرات عرق از پیشانى و صورت مبارکش ، همچون دانه هاى درِّ شفّاف سرازیر است
و چون اسرار ایشان پایان یافت ، به حضرت علّى علیه السلام فرمود: آن ها را حفظ و رعایت نما که بسیار مهمّ خواهد بود.
بعد از آن اظهار نمود: اى جابر! ابوبکر و عمر را بگو تا نزد ما آیند.
پس به سراغ آن ها رفتم و پیام حضرت رسول را رساندم ؛ و هر دو حاضر شدند، سپس حضرت فرمود: به عبدالرحمان هم بگوئید بیاید؛ او هم آمد.
بعد از آن رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، به سلمان فارسى خطاب کرد و فرمود: برو نزد امّ سلمه و یک عدد فرش خیبرى از او بگیر و بیاور.
وقتى سلمان فارسى آن فرش را آورد، حضرت دستور داد تا فرش را پهن کنند و هر نفر در گوشه اى ، روى آن بنشیند؛ پس ابوبکر و عُمر و عبدالرحمان در سه گوشه آن نشستند.
و بعد از آن حضرت رسول با سلمان فارسى خلوت کرد و اسرارى را برایش بیان نمود و در پایان فرمود: در چهارمین گوشه فرش بنشین ؛ و به حضرت علّى علیه السلام نیز دستور داد: در میانه و وسط آن فرش بنشین ؛ وآنچه برایت گفتم بگو، که در این صورت بر هر کارى و هر حرکتى قادر خواهى شد. در این لحظه ، آن سه نفر گفتند: این از خصوصیّات علىّ است ؟!
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: بلى ، قدر و منزلت او را بشناسید و احترام او را رعایت کنید.
جابر انصارى گوید: بعد از آن ، فرش حرکت کرد و در آسمان ها به پرواز در آمد و چون پس از مدّتى به زمین باز گشت ، از سلمان فارسى شنیدم که گفت :
پس از پرواز به آسمان ها، در گوشه اى از زمین کنار غارى فرود آمدیم و طبق دستور حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، به ابوبکر گفتم : به افرادى که داخل غار هستند، سلام کن و چون سلام کرد جوابى نشنید.
سپس به عمر گفتم که سلام کند، او هم پس از سلام جوابى نشنید، همچنین عبدالرحمان سلام کرد و نیز جوابى داده نشد، بعد از آن خودم سلام کردم و جواب سلام من نیز داده نشد.
در نهایت به حضرت علىّ علیه السلام عرضه داشتم : اکنون شما بر اهل غار سلام نمائید؛ و چون همانند دیگران سلام کرد ناگهان درب غار گشوده شد و صدائى از درون آن به گوش ‍ رسید و نورى نمایان گردید به طورى که آن سه نفر از وحشت پا به فرار گذاشتند.
من به ایشان گفتم : آرام باشید، فرار نکنید تا ببینیم چه خواهد شد و آن ها چه مى گویند.
سپس حضرت علىّ علیه السلام به اهالى درون غار خطاب نمود و فرمود: سلام بر شماها که به خداى یکتا ایمان آورده اید.
در همین لحظه از درون غار گفته شد: سلام بر تو اى امام متّقین !
ما شهادت مى دهیم که پسر عمویت پبامبر خدا است و تو امام و پیشواى مسلمین هستى ؛ و ولایت و خلافت پس از رسول خدا تنها مخصوص تو است نه دیگران .
بعد از آن ، هر سه نفر به حضرت علىّ علیه السلام گفتند: ما نیز به آنچه اهل غار اظهار داشتند، ایمان داریم ؛ ولى هنگام باز گشت نزد رسول اللّه ، براى ما شفاعت نما؛ شاید که از ما راضى شود.
پس از آن طبق دستور حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، روى همان فرش نشستیم و بعد از پرواز، مجدّدا جلوى مسجد فرود آمدیم و حضرت از منزل خارج شد و نزد ما آمد و فرمود: در این سفر چه گذشت ؟
آن سه نفر عرضه داشتند: یا رسول اللّه ! بر آنچه اهل غار شهادت دادند، ما نیز شاهد و مؤ من هستیم .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه اظهار نمود: اگر ثابت قدم باشید، هدایت یافته و سعادتمند خواهید بود؛ و بدانید که آنچه وظیفه رسالتم بود به شما ابلاغ کرده ام .
و در پایان فرمود: آن کسى که ولایت و خلافت علىّ ( علیه السلام ) را بعد از من بپذیرد، پیروز و نجات یافته است .(42)

نخى از پیراهن ، براى شِفاء

شخصى به نام بحر سقّا حکایت کند:
خدمت امام صادق علیه السلام بودم ، آن حضرت فرمود:
اى بحر! اخلاق خوب موجب شادى و سرور است ؛ و سپس افزود: آیا مى خواهى به داستانى از زندگى پیامبر خدا که اهالى مدینه آن را نمى دانند برایت بیان کنم ؟
عرض کردم : بلى .
حضرت فرمود: روزى پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله ، با جمعى از اصحاب خود در مسجد نشسته بود، ناگهان کنیزى از انصار وارد مسجد شد و کنار پیغمبر خدا صلوات اللّه علیه ایستاد و گوشه اى از پیراهن حضرت را گرفت .
پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله برخاست و کنیز بدون آن که سخنى گوید، پیراهن حضرت را رها کرد و چون آن حضرت نشست ، دو مرتبه کنیز پیراهن ایشان را گرفت و این کار را تا سه مرتبه انجام داد تا آن که مرتبه چهارم پیامبر ایستاد و کنیز پشت سر حضرت قرار گرفت و یک نخ از پیراهن حضرت را آهسته کشید و برداشت و رفت .
پس از آن مردم به کنیز گفتند: این چه جریانى بود که سه مرتبه گوشه پیراهن رسول اللّه صلّى اللّه علیه و آله را گرفتى و زمانى که حضرت از جاى خود بلند مى شد، تو سخنى نمى گفتى و حضرت هم سخنى نمى فرمود؟!
کنیز گفت : در خانواده ما مریضى بود، مرا فرستادند تا نخى به عنوان تبرُّک از پیراهن رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله براى شفاى مریض برگیرم و چون خواستم نخى از پیراهنش در آورم ، متوجّه من گردید و من شرم کردم تا مرتبه چهارم که من پشت سر آن حضرت قرار گرفتم و چون توجّه شان به من نبود نخى از پیراهنش گرفتم و براى شفاى مریض بردم .(43)

پیمان آهو و اسلام آوردن منافق

مرحوم شیخ طوسى و علاّمه مجلسى و دیگر بزرگان آورده اند:
امام صادق صلوات اللّه علیه به نقل از امیرالمؤ منین ، علىّ علیه السلام حکایت فرماید:
روزى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، عبورش بر آهوئى افتاد که با طناب به میخ چادر و خیمه اى بسته شده بود، آهو با مشاهده آن حضرت به سخن آمد و گفت : یا رسول اللّه ! من مادر دو نوزاد هستم که تشنه و گرسنه اند وپستان هایم پر از شیر گشته است ، مرا آزاد گردان تا بروم بچّه هایم را شیر دهم و چون سیر شوند دو مرتبه بر مى گردم ؛ و مرا با همین طناب ببند.
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، فرمود: چگونه تو را آزاد کنم در حالى که شکار این خانواده هستى ؟
آهو در جواب گفت : یا رسول اللّه ! من بر مى گردم و با دست خودت مرا به همین شکل ببند.
پس رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، پیمان و میثاق از آهو گرفت که سریع باز گردد، بعد از آن حیوان را آزاد نمود.
آهو رفت و پس از لحظاتى برگشت و حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله ، آن را به همان حالت اوّل بست و سپس از چند نفر سؤ ال نمود: این آهو از کیست ؟ و چه کسى آن را شکار کرده است ؟
گفتند: از فلان خانواده است ؛ حضرت نزد آن خانواده آمد، در حالى که شکارچى از منافقین بود، با دیدن چنین صحنه اى و شنیدن تمام جریان دست از نفاق خود برداشت و آهو را آزاد کرد و سپس جزء یکى از یاران با وفاى حضرت رسول صلوات اللّه علیه ، قرار گرفت .(44)

شفاعت کودک در قیامت

انس بن مالک حکایت کند:
مردى از انصار هرگاه به ملاقات ودیدار حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله مى آمد، فرزند خویش را نیز به همراه خود مى آورد.
پس از گذشت مدّتى ، فرزند آن شخص (45) فوت کرد وپدر این موضوع را از آن حضرت پنهان داشت ، تا آن که روزى به محضر مبارک پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، وارد شد؛ حضرت جویاى فرزند او شد؟
دیگران گفتند: فرزندش از دنیا رفته است و او داغدار مى باشد.
بعد از این که آن شخص از حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، رفت ؛ به اصحاب خود فرمود: آیا مایل هستید که برویم و او را سر سلامتى وتسلیت گوئیم ؟
دوستان پذیرفتند و به همراه آن حضرت حرکت کردند.
همین که حضرت وارد منزل شد و مشاهده نمود که پدر فرزند، بسیار محزون و غمگین است ، به او و تمام افراد خانواده تسلیت فرمود.
و پس از تسلیتِ پیامبر خدا و همراهان ، پدر اظهار داشت : یا رسول اللّه ! او امید و آرزوى من بود که در پیرى کمک و یار و غمخوار من باشد.
حضرت فرمود: آیا تو شادمان نمى گردى ، آن گاه که فرزندت را در قیامت جلوى خود ببینى و به او بگویند: داخل بهشت برو.
فرزندت بگوید: پروردگارا! من پدر و مادرم را مى خواهم و آن قدر به محضر ربوبى حقّ التماس کند تا آن که خداوند شفاعت فرزند کوچک و بى گناه را در حقّ پدر و مادر مى پذیرد و با یکدیگر وارد بهشت مى شوید؟!
همراهان گفتند: یا رسول اللّه ! این بشارت تنها مخصوص این شخص است ، یا براى عموم مسلمان ها است ؟
حضرت فرمود: این بشارت و نوید براى تمام بندگان مؤ من به خداوند متعال مى باشد.(46)

گریه پدر و شادى قلب

امام جعفر صادق به نقل از پدران بزرگوارش علیهم السلام حکایت فرماید:
روزى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ، در محلّى نشسته بود و من به همراه عدّه اى ، اطراف آن حضرت حضور داشتیم ، که ناگهان شخصى از طرف یکى از دختران حضرت رسول آمد و گفت : دخترتان گوید: فرزندم سخت بیمار و در حال مرگ قرار گفته است ؛ چنانچه ممکن باشد تشریف آورید و مرا کمک نمائید.
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: برو، به دخترم بگو: آنچه را خداوند داده و آنچه را بگیرد همه از براى اوست و هر انسانى که در این دنیا آمده ، باید روزى از این دنیا برود.
آن شخص پیام حضرت را براى دخترش برد و پس از لحظاتى باز گشت و گفت : یا رسول اللّه ! پیام شما را رساندم ؛ لیکن دخترتان اظهارداشت : این فرزند از جان خودم عزیزتر است ، اگر امکان دارد تشریف بیاورید.
پس از آن ، رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله حرکت نمود و ما نیز به همراه ایشان رفتیم تا به منزل دختر حضرت رسیده و سپس وارد منزل شدیم .
همین که رسول خدا صلوات اللّه علیه چشمش به طفل افتاد که درحال جان دادن بود غمگین و گریان شد.
گفتم : یا رسول اللّه ! ما را از گریه در مرگ افراد نهى مى نمائید وآن گاه خودتان گریه مى کنید؟!
حضرت فرمود: من شما را از گریه در مرگ عزیزانتان نهى نکرده ام ، بلکه از شیون و داد و فریاد نهى شده اید.
و سپس افزود: بدان که این نوع گریه ، عقده دل را مى گشاید و موجب سلامتى و شادابى قلب و روان مى گردد.(47)

نماز بر جنازه منافق

امام جعفر صادق علیه السلام حکایت نموده است :
وقتى عبداللّه بن اءُبىّ بن سلول یکى از منافقین به هلاکت رسید، پیغمبر خدا صلّى اللّه علیه و آله به همراه بعضى از اصحاب خود بر جنازه او حاضر شدند و در مراسم دفن او شرکت نمودند.
عمر بن خطّاب که در آن مراسم شرکت داشت لب به اعتراض گشود و گفت : یا رسول اللّه ! مگر خداوند تو را از حضور بر جنازه منافقین نهى نکرده است که بر قبر آن ها حاضر نشوى ؟
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله سکوت نمود و پاسخى نفرمود؛ عُمَر اعتراض خود را تکرار کرد.
در این هنگام رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در جواب اعتراض عمر، چنین اظهار داشت : واى بر حال تو! آیا خبر دارى که من بر بالین قبر این منافق چنین دعا کردم :
((اللّهمّ احشُ جَوْفَهُ نارا، وَ امْلا قَبْرَهُ نارا، وَاءصِلْهُ نار))

.


یعنى ؛ خداوندا! درون - قبر - او را پر از آتش گردان و او را هم نشین با آتش قرار ده .(48)

دیدار از مریض بهشتى

حضرت امیرالمؤ منین ، امام علىّ علیه السلام حکایت نمایند:
روزى ابوذر غفارى دچار تَب و لرز شدیدى شده بود، من به محضر مبارک رسول گرامى اسلام صلّى اللّه علیه و آله آمدم وگفتم : یا رسول اللّه ! ابوذر غفارى مبتلا به مرض سختى شده است .
حضرت فرمود: با یکدیگر به عیادت و دیدار او مى رویم ، پس من به همراه پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله حرکت کردم و چون وارد منزل ابوذر غفارى شدیم ، کنار بستر او نشستیم .
پس از آن پیامبر خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به ابوذر کرد و فرمود: در چه وضعیّتى هستى ؟
ابوذر عرض کرد: یا رسول اللّه ! در تب شدید و حالتى که مشاهده مى فرمائى به سر مى برم .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه فرمود: اى ابوذر! گویا تو را در یکى از باغات بهشت مى بینم .
و سپس افزود: تو غرق در امور دنیوى و مادّى گشته بودى و با این عارضه و ناراحتى که بر تو وارد شده است ، خداوند متعال لغزش ها و خطاهاى تو را مورد مغفرت قرار داد؛ پس اى ابوذر! تو را بر این رحمت و مغفرت بشارت باد.(49)
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله در حدیثى دیگر فرمود: بسیار تعجّب مى کنم از آن مؤ منى که براى مریضى خود، جزع و ناراحتى مى کند؛ چنانچه انسان مؤ من ، موقعیّت خود را در پیشگاه خداوند بداند، همانا دوست دارد که همیشه مریض باشد تا مرگ ، او را دریابد و به ملاقات خداوند مهربان برود.(50)

روش همزیستى با دوستان

امام جعفر صادق علیه السلام حکایت فرمود:
پیغمبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، ساعات روزانه خود را براى ملاقات با اصحاب تنظیم و تقسیم مى نمود و با نظم و با رعایت نوبت افراد، با ملاقات کنندگان مجالست و صحبت مى فرمود.
آن حضرت در مجالس ، در حضور اصحاب و دوستان هرگز پاى خود را دراز نمى کرد؛ بلکه همیشه در حضور اشخاص ، دو زانو مى نشست ؛ و هیچگاه به طور سَرِ پا و زانوها بالا نمى نشست .
هنگامى که شخصى با حضرت دست مى داد و با ایشان مصافحه مى کرد، دست خود را نمى کشید و جدا نمى کرد مگر آن که آن شخص ، دست خود را از دست حضرت جدا کند.
در هر کجا سائلى را مى دید، نا امیدش نمى کرد و اگر چیزى همراه خود نداشت که به او بدهد مى فرمود: خداوند، انشاء اللّه تو را کمک نماید و دعاى خیرى در حقّ او مى نمود.
هرکس با حضرت آشنا، هم نشین و یا هم سفر مى گشت ، حضرت نام او را جویا مى شد و سؤ ال مى نمود.
و هرکس حضرت را به طعامى دعوت مى کرد، قبول مى نمود و اگر بر سفره اى حاضر مى شد، از غذاى آن ها میل مى کرد.(51)
همچنین آورده اند:
روزى یکى از اصحاب و دوستان پیامبر عالى قدر اسلام صلّى اللّه علیه و آله ، که در مدینه منزل داشت ، آن حضرت را به همراه چهار نفر دیگر از یارانش به میهمانى در منزل خود دعوت کرد.
پیامبر خدا دعوت آن شخص صحابى را پذیرفت ؛ و چون به همراه چهار نفر دیگر به سوى منزل میزبان حرکت کردند، در بین راه یک نفر دیگر نیز به عنوان نفر ششم به ایشان ملحق شد.
هنگامى که آن حضرت با همراهانش نزدیک منزل میزبان رسیدند، پیامبر اکرم صلوات اللّه علیه به آن شخص ششم فرمود: میزبان تو را دعوت نکرده است ، همین جا منتظر باش تا با صاحب منزل صحبت کنیم و براى تو نیز اجازه ورود بگیریم .
همچنین روایت کرده اند:
هرگاه پیامبر خدا سوار بر مرکب مى شد و به سمتى مى رفت ؛ اگر در مسیر راه به شخص پیاده اى برخورد مى نمود، او را نیز بر مرکب خود سوار مى کرد.(52)

چگونگى بیعت زنان با پیامبر خدا

مرحوم علىّ بن ابراهیم قمّى در کتاب خود، پیرامون تفسیر این آیه شریفه قرآن : ( یا اَیُّها النَّبیُّ اِذا جاءَکَ الْمُؤ مِناتُ یُبایِعْنَکَ...)(53) آورده است :
این آیه مبارکه در فتح مکّه بر حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله نازل شد؛ و چون زنان خواستند با پیامبر خدا بیعت کنند حضرت قَدَحى از آب جلوى خود نهاد و دست خود را داخل آن نمود.
پس از آن خطاب به زنان کرد و فرمود: هرکس مى خواهد با من بیعت کند، دست خود را داخل این قدح نماید و سپس افزود: من با زنان مصافحه نمى کنم .
این بیعت دو شرط داشت : یکى از طرف خداوند:
( اءَنْ لا یُشْرِکْنَ بِاللّه شَیئا وَ لا یَسْرِقْنَ وَ لا یَزْنینَ وَ لا یَقْتُلْنَ اَوْلادَهُنَّ وَ لا یَاءْتینَ بِبُهْتانٍ یَفْتَرینَهُ بَیْنَ اَیْدِیهِنَّ وَ اَرْجُلِهِنَّ وَ لا یَعْصینَکَ فى مَعرُوفٍ فبایِعْهُنَّ )(54)؛ این که در اعمال و عبادات به خدا مشرک نباشند، دزدى نکنند، زنا به هر نوعى انجام ندهند، فرزندان خود را به هر دلیل ودر هر وضعیّتى نکشند، یکدیگر را متّهم نسازند و در کارهاى نیک وپسندیده با پیامبر و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السّلام مخالفت نکنند.
و دوّمین شرط از طرف شخص پیامبر صلّى اللّه علیه و آله مى باشد که همان تفسیر ((معروف ))

باشد:
امّ حکیم دختر حارث بن عبدالمطّلب دختر عموى پیامبر گفت : یا رسول اللّه ! معروف چیست ، که نباید در آن تو را مخالفت کنیم ؟
حضرت فرمود: یعنى ، صورت خود را نخراشید، بر گونه هاى خود چنگ و ناخن نکشید، گیسوان خود را نکنید، یقه لباستان را چاک نزنید، لباس سیاه نپوشید، واویلا نگوئید و زیاد بر بالین قبر ننشینید.
قابل ذکر است که این هفت شرط، آداب و روشى است که آن ها براى مردگان خود انجام مى دادند؛ و حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله از زنان عهد و پیمان گرفت که این اعمال را انجام ندهند(55).

ورود به مدینه و خرماى سلمان

پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله چون روز دوشنبه ، هبجدهم ربیع الاوّل ، وارد مدینه منوّره گردید؛ خبر ورودش در بین تمامى اهل مدینه منتشر گردید.
سلمان فارسى که در جستجوى حقیقت و دین مبین اسلام بود ویکى از یهودیان مدینه او را براى کشاورزى نخلستان خود خریدارى کرده بود، چون خبر ورود پیامبر اسلام صلوات اللّه علیه را شنید طبقى از خرما تهیّه کرد و جلوى پیامبر و همراهانش آورد.
پیامبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله سؤ ال نمود: این ها چیست ؟
سلمان گفت : صدقه خرماها است ؛ چون تازه به این شهر وارد شده اید و غریب هستید، دوست داشتم با این صدقه از شما پذیرائى کنم .
پیامبر خدا به همراهان خود فرمود: بسم اللّه بگوئید و بخورید؛ ولى خود حضرت از آن خرماها تناول ننمود.
سلمان با انگشت اشاره کرد و با خود به فارسى گفت : این یک علامت ؛ و سپس طبقى دیگر از خرما آورد و چون رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله سؤ ال نمود که این ها چیست ؟
گفت : چون دیدم از خرمائى که به عنوان صدقه آوردم ، میل ننمودى ، این ها را به عنوان هدیه به حضورتان آوردم .
در این هنگام ، حضرت به همراهان فرمود: بسم اللّه بگوئید و بخورید؛ و خودش نیز مشغول خوردن شد.
همچنین سلمان با انگشت اشاره کرد و با خود به فارسى گفت : این دو علامت ؛ و سپس اطراف حضرت رسول دور زد.
پیامبر خدا پارچه اى را که بر دوش خود انداخته بود برداشت و جون سلمان ، چشمش بر شانه راست به مُهر نبوّت و خال آن حضرت افتاد جلو آمد و آن را بوسید.
رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله سؤ ال نمود: تو کیستى ؟
گفت : من مردى از اهالى فارس هستم که از شهر خود آمده ام ... و تمام جریان خود را بازگو نمود؛ و چون اسلام آورد پیامبر اکرم صلوات اللّه علیه او را بشارت به سعادت و خوشبختى داد.(56)

رسیدگى به فقراء و نصیحت دلسوزانه

امام جعفر صادق به نقل از پدران بزرگوارش علیهم السلام ، بیان فرماید:
پشت منزل و مسجد حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله جایگاهى به نام صُفّه براى مسلمانان مهاجرى که پناهگاه ومنزلى نداشتند، تهیّه شده بود، که آن ها حدود چهار صد نفر مرد بودند.
حضرت رسول صلوات اللّه علیه ، روزها از آن ها دلجوئى مى نمود و نیز صبحانه و شام آن ها را تهیّه و تاءمین مى کرد و در اختیارشان قرارمى داد.
روزى حضرت نزد ایشان آمد؛ و دید که هرکس مشغول کارى است ؛ یکى کفش پاره شده مى دوزد، دیگرى لباس و پیراهن خود را وصله مى کند و ... .
حضرت به هر یک از آن ها مقدار ده سیر خرما داد، یکى از آن ها از جاى خود برخاست و اظهار داشت : یا رسول اللّه ! آن قدر به ما خرما داده اى که شکم ها و درون ما، در حال آتش ‍ گرفتن است .
پیامبر خدا در جواب چنین فرمود: اگر امکانات بیشترى داشتم و مى توانستم ، از دیگر غذاها نیز شما را بهره مند مى کردم ، ولیکن به شما مى گویم که هرکس پس از من زنده باشد، بهره اى کافى از دنیا و نعمت هاى آن خواهد برد، واز بهترین لباس ها و بهترین منزل ها و ساختمان ها استفاده خواهد کرد.
شخصى از آن جمع بلند شد و به آن حضرت عرضه داشت : یارسول اللّه ! من به آن زمان و به چنان زندگى علاقه مند هستم ، به بفرما، که آن دوران چه وقت فرا خواهد رسید؟
حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله فرمود: آگاه باشید، ارزش این زمانى که شما در آن به سر مى برید، بهتر و برتر از هر زمان دیگرى است .
سپس افزود: شما مؤ منین چنانچه شکم هاى خود را از حلال پر کنید، پس میل آن پیدا مى کنید که از چیزها وغذاهاى حرام نیز استفاده و بهره گیرید.(57)

شجره طوبى و دوستداران

بلال بن حمامه ، یکى از یاران پیامبر اسلام صلّى اللّه علیه و آله حکایت کند:
روزى آن حضرت در حال تبسّم و خنده بر ما وارد شد و صورت مبارکش همانند ماه تابان نورانى بود.
عبدالرّحمن بن عوف از جاى خود برخاست و اظهار داشت : یا رسول اللّه ! این چه نورى است که در چهره و صورت شما نمایان گشته است ؟
حضرت فرمود: بشارتى از طرف خداوند متعال درباره برادر وپسر عمویم علىّ؛ و دخترم فاطمه زهراء سلام اللّه علیهما به من رسید بر این که خداوند، فاطمه و علىّ بن ابى طالب را به ازدواج و نکاح یکدیگر در آورده است و دستور داده تا خازن و ماءمور بهشت درخت شجره طوبى را حرکت دهد.
پس شجره طوبى برگ هائى همانند سند و حواله ، به تعداد دوستداران و علاقمندان اهل بیتِ من بر خود رویانید.
سپس ملائکه اى را در کنار آن درخت به وجود آورد و به هر یک از آن ها یکى از اسناد و حواله هاى آن درخت را تحویل داد.
و چون روز قیامت بر پا شود و خلایق ، محشور گردند، صدائى در بین آن جمع شنیده شود و توسّط آن ، ملایک به هر یک از دوستداران اهل بیتِ من ، یک برگ از آن اسناد و حواله ها داده مى شود، که برگه ایشان آزادى از آتش جهنّم ؛ و جواز ورود به بهشت خواهد بود.
پس از آن ، حضرت رسول صلّى اللّه علیه و آله افزود: علىّ وهمسرش فاطمه ، مردان و زنان مسلمانِ امّتِ مرا از آتش جهنم نجات داده ؛ و ایشان را وارد بهشت خواهند نمود.(58)

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.