پایگاه مقاومت بسیج شهید چمران کازرون

مسجد علی ابن ابیطالب علیه السلام،هئیت امیرالمومنین علیه السلام

پایگاه مقاومت بسیج شهید چمران کازرون

مسجد علی ابن ابیطالب علیه السلام،هئیت امیرالمومنین علیه السلام

شرح زندگی شهدا

 : شهید مهدی باکری
تاریخ : 1389/04/26

به سال 1333 در شهرستان میاندوآب دریک خانواده مذهبی و باایمان متولد شد . در دوران کودکی ، مادرش را از دست داد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان ( همزمان با شهادت برادرش علی باکری به دست دژخیمان ساواک ) وارد جریانات سیاسی شد.


پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود ، به دانشگاه راه یافت ودر رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد . از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود . او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد . شهید باکری در طول فعالیتهای سیاسی خود از طرف ساواک تحت کنترل و مراقبت بود .
پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان ، به خارج از کشور فرستاد تادر ارسال سلاح گرم برای مبارزان داخل کشور فعال شود . شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمیینی (قدس سره ) از پادگان فرار و به صورت مخفیانه به فعالیتهای خود ادامه داد .


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه قنض فعالی را ایفا کرد . پس از آن بنا به ضرورت دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد همزمان با خدمت در سپاه به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمت ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت .
ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود . مهریه همسرش اسلحه کلت او بود . دوروز بعد از عقد به جبهه رفت وپس از دو ماه به شهر برگشت وبنا به مصالح منطقه ، با مسئولیت جهادسازندگی استان ، خدمات ارزنده ای را برای مردم انجام داد .


شهید باکری توانست در عملیات فتح المبین باعنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد .در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیت المقدس شرکت کرد و در مرحله دوم عملیات بیت المقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات ، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی سیم هدایت کند .
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی امان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد .در عملیات مسلم ابن عقیل با فرماندهی او بر لشگر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور ، بخش عظیمی از خاک کشورمان آزاد شد .


شهید باکری در عملیات والفجر یک ، دو ، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا ، آمادگی و ایثار همه
در زمانی که برادرش حمید شهید شد ایشان با وجود علاقه خاصی که به برادرش داشت ، بدون ابراز اندوه با خانواده اش تماس گرفت و چنین گفت : « شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است . » تلاش فراوان در میادین نبرد ، وی را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سالها در کننارش بود بازداشت .
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش ، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنها خواهد پیوست . پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاامام رضا خواسته بود که خداوند شهادت را نصیبش کند . سپس حضرت امام (ره ) و آیت اله خامنه ای رسید و با گریه و التماس خواست که برای شهدتش دعاکنند.


این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ63.11.25 به به خاطر شرایط حساس عملیات ، طبق معمول به خطرناکترین صحنه های کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد ، تلاش می نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت نماید ، که در نبردی دلیرانه ، بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی ، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق شتافت .
هنگامی که پیکر پاکش را از طریق آبهای « هورالعظیم » انتقال می دادند، قایق حامل پیکر وی ، مورد هدف آر پی جی دشمن قرار گرفت و قطره نا ب وجودش به دریا پیوست .
 

عنوان : شهید مجید زین الدین
تاریخ : 1389/04/26

او در سال 1343 در تهران متولد شد و در خانواده ای مبارز و منتظر که در روزگار دراز ستم شاهی زندگی را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابی بودند که به این دوران خمودی و سیاهی پایان بخشد تربیت گردید.

مجید بیش ا زسیزده سال نداشت که در کوران حوادث انقلاب علیه طاغوت قرار گرفت و با کمک برادرش شهید مهدی زین الدین به انتشار اعلامیه ها و نوارهای امام مدظله که پدرش در اختیارش قرار می داد پرداخته و در درگیری های خیابانی و تظاهرات در شهر مقدس قم شرکت فعال می نمودند……


حوادث فشرده پس از به ثمر رسیدن انقلاب خونین اسلامی یکی پس از دیگری فرا رسیدند. حوادثی که هرکدام برای یک قرن زمان کافی بود و در مدتی کوتاه خود را نمایاند. در یوزگان استکبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پیروزی انقلاب بر سینه ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب امت ما و بر خاک شهرهای بی دفاع ما فروبردند. شهید مجید زین الدین که از یکسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بی تفاوت بماند و از این روی دوره دبیرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه های مختلف گذرانده بود.


پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در لشگر علی ابن ابیطالب (ع) که برادرش مهدی فرماندهی آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادی که در وی بود بسرعت مراحل کمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمی طی کرد و در قسمت اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت گردیده و در لشگر 17 مسئولیت فرماندهی یکی از تیپ ها را بعهده گرفت. او در بین رزمندگان چهره ای محجوب ،موثر، و در بین دوستان و خویشان و خانواده مایه آرامش وغمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرقدرتش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی انفرادی وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.

شهید مجید زین الدین در پی شرکت در بسیاری از عملیاتها که آخرین آنها عملیات غرورآفرین خیبر بود ایثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدی زین الدین بسوی دیار قرب الهی پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پیوستند.

 

 

عنوان : شهید محمّدعلی جهان آرا
تاریخ : 1389/04/15

فرمانده سپاه پاسداران هویزه

برادر سید محمّدعلی جهان آرا در سال 1333 چشم به جهان گشود و در سال 1348 یعنی در سن 15 سالگی پا در صحنه مبارزه با رژیم منحوس و وابسته پهلوی نهاد. در ادامه این مبارزات درسال 51 توسط ساواک منحوس رژیم دستگیر و پس از مدتها شکنجه به یکسال زندان محکوم شد. در سال 55 به گروه منصورون پیوسته و فعالیت مخفیانه خود را آغاز کرد.


با آغاز انقلاب خونین اسلامی همگام و همراه با مردم تحت رهبری حضرت امام خمینی به مبارزه با رژیم وابسته آمریکایی پرداخت . شهید جهان آرا پس از پیروزی انقلاب در خرمشهر فعالیت وسیع سیاسی ، نظامی خود را در مبارزه با ضدانقلاب آغاز کرد و در تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خرمشهر سهم بسزائی داشته و از همان آغاز در موضع فرماندهی سپاه جانبازانه بخدمت خویش در پیشبرد انقلاب و حفظ دست آوردهای آن تلاش نمود.
با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران وتهاجم ارتش صدام کافر به خرمشهر ، سپاه پاسداران به فرماندهی شهید جهان آرا استوار و جان بر کف در برابر دشمن تا بن دندان مسلح میخروشید و یکسال تمام حضور در جبهه نبرد خرمشهر از او روحی بزرگ در میدان جهاد ساخته بود. در سال 60 به سمت فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اهواز و سرپرستی سپاه پاسداران منطقه 8 منصوب گردید. شهادت خونبار شهید جهان آرا که دومین قربانی از سوی خانواده فداکار و صابر او میباشد را گرامی می داریم.

 عنوان : شهید محمد علی رجائی

تاریخ : 1389/04/15

رئیس جمهور محبوب
من محمد علی رجائی در سال 1312 در قزوین در خانواده ای مذهبی متولد شدم . پدرم شخصی پیشه ور بود و مغازه خرازی در بازار داشت که از این طریق امرار معاش می کردیم . در سن چهار سالگی پدرم را از دست دادم و مسئولیت ادارة زندگی ما به عهدة مادرم و برادرم که در آن موقع 13 سال داشت ، می افتد .


مادرم با تلاش و کوشش و خفظ حیثیت شدید خانوادگی در بین همه فامیل ما را با یک وضع آبرومندانه ای اداره می کرد و برای ادارة زندگیمان به کارهای خانگی که آن موقع معمول بود مثل شکستن بادام و گردو و فندق و از این قبیل کارها می پرداخت . تنها دارایی قابل ملاحظة ما یک منزل کوچک بود که آنهم از دوران حیات پدرم برایمان باقی مانده بود و این منزل زیرزمینی داشت که مادرم با تلاشی پی گیر در آن زیرزمین با اقدام به پاک کردن پنبه و بطوریکه عرض کردم هسته کردن بادام و گردو و ..... زندگیمان را بطرز آبرومندانه ای اداره می کرد .

 اغلب اوقات سر انگشتانش ترک داشت و وقتی دوستان و آشنایان می پرسیدند ، اظهار می کرد که از شستن لباس و ظرف انگشتانم ترک برداشته و خلاصه وانمود می کرد که در اثر کارهای منزل انگشتانش ترک خورده . برادرم هم در همان سن و سال کار می کرد و در حد متعارفی که می توانست کمکی به ادارة زندگی می کرد . من طبق معمول به دبستان می رفتم و در یک دبستان ملی که به منزلمان نزدیک بود ، درسم را ادامه دادم تا اینکه موفق به اخذ مدرک ششم ابتدائی شدم . بعد از گرفتن مدرک ششم ابتدائی به کار بازار پرداختم و شاگردی را از مغازة دائی ام که ایشان هم کارش خرازی بود ، شروع کردم و حدود یکسال نزد دائی کار کردم . حدود 14 سال داشتم که قزوین را به قصد تهران ترک گفتم ، قبل از اینکه من به تهران بیایم ، برادرم بر اثر فشار اقتصادی قزوین را ترک گفته بود و در تهران مشغول کار کردن بود و منهم به ایشان پیوستم .

 در این مدت در قزوین از نظر شخصی بچه خیلی شیطانی بودم و معمولاً باعث ناراحتی مادرم می شدم ، ولی به علت اینکه تمایلات مذهبی داشتم ، زحمت های مادرم را در برابر شیطانی هایی که می کردم جبران می کرد . بین بچه های محل یک بچه مسلمان مذهبی و معمولاً در نمازهای جماعت شرکت می کردم و بخصوص در ایام سوگواری و غیره رهبری دسته بچه های محل را به عهده داشتم و نوحه خوان دسته هم بودم تا اینکه به تهران آمدم . در تهران ابتدا در بازار آهن فروشان به شاگردی آهن فروشی مشغول شدم و چند وقتی را هم به دست فروشی گذراندم . آن موقعها در تهران کوره های اطراف تهران خیلی نزدیک بود ، با یک دوست دیگری هم که هم اکنون پزشک است و با درجة سرهنگی در ژاندارمری مشغول خدمت می باشد با هم دو نفری به جنوب شهر می رفتیم و جنسی هم که برای فروش داشتیم از این قابلمه ها و بادیه های آلومینیومی که ارزان قیمت بود ، می خریدیم و در اطراف تهران ، بخصوص به کارگران کوره پزخانه می فروختیم و به تناسب درآمدی که داشتیم خرج می کردیم . ولی گاهی هم می شد که هیچ درآمدی نداشتیم . بخاطر همین هم در خیابان شهباز سابق پارکی بود که هنوز آسفالت نشده بود ، آنجا با هم با خریدچند خیار سبز ناهارمان را صرف می کردیم .

منزل ما ابتداء خیابان خانی آباد در جنوب غربی تهران بود و بعد از مدتی نقل مکان کردیم به خیابان ری و مجدداً به خیابان فرهنگ و از آنجا به چهار راه عباسی، باز به جنوب تهران و از آنجا به چهار راه رضائی که البته در چهار راه رضائی برادرم موفق به خرید یک خانه شد که دیگر آنجا ساکن شدیم . بعد از مدتی دست فروشی رفتم به تیمچه حاجب الدوله چند جایی شاگردی کردم و مجدداً به دست فروشی پرداختم . دست فروشی مصادف شد با دوران حکومت رزم آراء و رزم آراء روزی تصمیم گرفت که دستفروشهای سبزه میدان را جمع کند و ما هم جزو آنها بودیم که از این طریق امرار معاش می کردیم و این مسئله باعث شدکه بساط کاسبی ما را هم جمع کردند . کم کم به فکر یک کار جدید افتادم که همان موقع نیروی هوائی با ششم ابتدائی برای گروهبانی استخدام میکرد و منهم با مدرک ششم ابتدائی برای گروهبانی وارد نیروی هوائی شدم حدود هشت الی نه ماه بود که دوره آموزشی گروهبانی را در نیروی هوائی می گذراندم که فدائیان اسلام ، رزم آراء را ترور کردند و در ضمن با این عمل اعلام موجودیت هم کردند و من بعد از مدتی که در نیروی هوائی بودم ، با فدائیان اسلام همکاری می کردم و در جلسات آنان شرکت داشتم .

مصدق هم فعالیتش در آن موقع همانطور که می دانیم در اوج بود و ما همان موقع جذب این شعار فدائیان اسلام شدیم که می گفتند ‹‹ همه کار و همه چیز تنها برای خدا ›› و ‹‹ اسلام برتر از همه چیز هیچ چیز برتر از اسلام نیست .›› و بالاخره اینکه احکام اسلام مو به مو باید اجرا شود ، ما را که زمینه مذهبی داشتیم کاملاً جذب کرده بود و بدنبال آن شعارها بودیم و بیشترین مبارزه بر علیه توده ای ها بود و ما هم مشغول بودیم . فراموش کردم که عرض کنم زمانی که در بازار بودم ، کلاسهای شبانه ای بود در گذر قلی که وابسته به تعلیمات جامعه اسلامی بود و دقیقاً خاطرم هست که با برادرمان شهید محمد صادق اسلامی که در جریان بمب گذاری دفتر جمهوری اسلامی به شهادت رسیدند ، در آن مدرسه آشنا شدم و ما شاگرد شهید امانی بودیم که در جریان ترور منصور شهید شدند . من چون تا ششم ابتدائی را خوانده بودم و آشنائی چندانی هم به اسلام داشتم در آن مدرسه گذرقلی یکی از شاگردان خوب بودم که با عده ای جهت تبلیغات جامعه اسلامی به مساجد می رفتم و بعد از مدتی ، افرادیکه در مدرسه احمدیه در گذرقلی مشغول بودند ، آمدند و یک گروه شیعیان درست کردند و در آنجا هم من رفت و آمد می کردم تا اینکه بالاخره جریان نیروی هوائی پیش آمد . در نیروی هوائی مدت پنج سال ماندم . در این پنج سال یکسال در آموزشگاه بودم و چهار سال دیگر را در کنار کارم به تحصیل پرداختم و آن موقع سه سال یکبار امتحان می شد داد ، که من دیپلم شدم و بعد از چهار سال اول نیروی هوائی که 28 مرداد اتفاق افتادو من به همراه یک عده زیادی از نیروی هوائی تصفیه شدیم و رفتیم به نیروی زمینی و یکسال آنجا ششم ریاضی را می خواندم که تمام شد .

 در آن یکسال همراه بچه هائی که با ما تبعید شد بودند ، مبارزه کردیم برای اینکه برگردیم به نیروی هوائی ، ارتش هم بعد از مدتیکه مقاومت کرد آخر ناچار شد بگوید که اگر نمی خواهید استعفا بدهید . ما هم بهترین فرصت را دیدیم و استعفا کردیم . پس در سال 34 از نیروی هوائی استعفا کردم ، چون شهریور دیپلمه شده بودم به دانشکده نمی توانستم بروم و یکسال در شهرستان بیجار معلم شدم ، آنجا نسبتاً موق بودم ، مجرد بودم و هیچ آشنائی نداشتم و اکثر وقتم صرف مطالعه و کارهای فرهنگی می شد و دوران نسبتاً مشکلی هم بود . تمام کسانیکه فعالیّت سیاسی داشتند به ترتیبی تحت تعقیب بودند و ما هم از این قضیه دور نبودیم .
یک روزی سر کلاس مشغول تدریس بودم که شخصی آمد و گفت از آموزش و پرورش شما را احضار کردند و خواستند که هر چه زودتر آنجا باشید . وقتیکه در آموزش و پرورش حاضر شدم ، گفتند که : شهربانی شما را خواسته . این فکر در مغزم جان گرفت که بله ، به دلیل سابقه سیاسی و مبارزاتی که دارم و تا کنون لو نرفته بودم ، پیش خود گفتم حتماً آن روز رسید و از جائی یا شخصی لو رفته ام و به هر تقدیر تصمیم گرفتم که به شهربانی بروم . به نزدیک در شهربانی که رسیدم گویا پاسبانی که دم در ایستاده بود خبر داشت ، گفت برو رئیس شهربانی شما را خواسته است . رفتم داخل و این مسئله تا موقع مطلع شدن از موضوع با علم باینکه جوانی در شهر غریب و مخصوصاً با آن سوابق و خلاصه این وضوع برایم مهم بود . داخل اتاق رئیس شهربانی شدم ، من را به گوشه ای دعوت کردند که روی صندلی بنشینم . رئیس فرهنگ با رئیس شهربانی مشغول صحبت بودند . منهم نگران و مضطرب در گوشه ای نشستم که ببینم چه می شود و عجیب در فکر فرو رفته بودم که آیا کدام قسمت موضوع لو رفته ؟ و خود را جهت هر گونه بازپرسی آماده کرده بودم . بعد از چد لحظه از من سئوال شد که : شما اهل قزوین هستید ؟ گفتم بله. مجدداً مشغول صحبت کردن شدند و دیگر پیش خود گفتم بله ، قضیه همان است که فکر می کردم و بعد از چند دقیقه دیگر سئوال کردند که: نام پدرتان عبدالصمد است ؟ گفتم بله . و باز دو مرتبه مشغول صحبت شدند . آن جریان بخصوص آن چند دقیقه ای که در شهربانی بودم برایم ، کلی گذشت ، بعد رئیس فرهنگ گفت که جناب سرهنگ وثوقی تصمیم دارندانگلیسی بخوانند ، شما با ایشان کار کنید . پیش خودم گفتم بابا پدرتان خوب ، این را زودتر بگویید و این یکی از خاطرات زندگیم است که هیچ وقت فراموش نمی کنم .
بالاخره آن سال تحصیل را در بیجار گذراندم و نسبتاً سال خوبی برایم بود . چون هیچ کس را جز کتاب نمی شناختم و اکثر اوقاتم را به مطالعه گذرانده بودم و علاقه هم داشتم و در آنجا انگلیسی درس می دادم با اینکه دیپلم ریاضی داشتم ، بدلیل اینکه معلم انگلیسی آن مدرسه منتقل شده بود و من دورة اول ، دوم و سوم را ، انگلیسی درس می دادم . بعدها تابستان منهم به تهران آمدم و در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم .

 مسئله ای که باید عرض کنم این است که به موازات این حرکت از همان سالی که به نیروی هوائی آمدم با آقای طالقانی آشنا شدم و تقریباً هر شب جمعه را در مسجد هدایت بودیم و هر روز جمعه ایشان یک جلسه داشتند در خانی آباد ، منزل یک نانوائی بود که آنجا جلسه بود و ما هم در خدمتشان بودیم و بطور کلی در تماس با مسجد هدایت بودم و هر کجا که مرحوم طالقانی شرکت داشتند ، من هم شرکت می کردم و از محضر وجودشان استفاده می کردم و می توانم بگویم حدود 17 سال از نظر مسائل مذهبی و طرز تفکر و غیره تحت تعلیم مرحوم طالقانی بودم و فکر می کنم از هر کسی به ایشان نزدیکتر بودم بد نیست که این را هم عرض کنم که همان موقعیکه دیپلم شده بودم ، یک شبی در مسجد هدایت ایشان سخنرانی داشتند و از رسالت و از پیغمبری صحبت می کردندو می گفتند که پیغمبری یک نوع علمی جامعه است و من که خیلی آماده بودم از نظر ذهنی و قلبی و روحی ، این جمله های مرحوم طالقانی بر من اثر کرد و من دنبال دانشکده دیگری نرفتم و تصمیم گرفتم که شغل معلمی را پیشه کنم و به این جهت بود که در دانشسرای عالی شرکت کردم و قبول شدم و در دورة دانشسرا تقریباً هیچ کار چشمگیری نمی شد کرد همین کارهای انجمن اسلامی و اینها بودند ،که البته خیلی محدود بودند . سال 38 فارغ التحصیل شدم و آن موقع لیسانس سه سال بود و شروع کردم به کار دبیری ، ابتدا چند روزی در ملایر بودم و با رئیس آموزش و پرورش آنجا هم اختلاف پیدا کردم . آمدم به تهران و بعد رفتم به خوانسار ، یکسال هم خوانسار بودم و در آنجا تقریباً موفق بودم و جلسات تفسیر قرآن روز جمعه را تشکیل دادم که عالمین و غیره را جمع می کردیم . یک نفر می آمد تفسیر می گفت و بچه ها هم نسبتاً راضی بودند و بطور متوسط بد نبود .

ولی آخر سال اتفاق افتاد که وضع ما را به هم زد و من از آن شهر و از کار فرهنگ بیزار شدم و آمدم تهران به فکر این افتادم که خدمتم را در جای دیگر شروع کنم . رفتم در فوق لیسانس آمار شرکت کردم و دانشجوی فوق لیسانس و برای امرار معاش ساعت های بیکاری را به مدرسه کمال میرفتم . مدرسه کمال را آن موقع آقای دکتر سحابی اداره می کرد و ایشان رفته بودند ژنو و آقای مهندس بازرگان عهده دار آن مدرسه بود که بنده تقاضای کارکردم و از تقاضای من استقبال شد و به موازات فوق لیسانس در مدرسه کمال شروع کردم ، در آنجا کاملاً می توانم بگویم که کار سیاسی فرهنگی را شروع کردم ، زیرا که کم کم جبهه ملی دوم بوجود آمده بود ، فعالیتی بود و همان زمان امنیتی و غیره بود که ما شروع کردیم به فعالیت . مهندس بازرگان ، دکتر سحابی ، مرحوم طالقانی و عده ای از وستان با جبهه ملی فعالیت می کردند که جریان فوت مرحوم بروجردی پیش آمد ، در آنجا مهندس بازرگان و مرحوم طالقانی پیشنهاد کردند که جبهه ملی یک شب ختمی بگیرد ، جبهه ملی موافقت نکرد و گف که ما به جریان مذهبی مملکت کاری نداریم و مهندس بازرگان هم گفتند که اگر مبارزه ای در ایران بخواهد پیروز شود ، حتماً باید جنبه مذهبی داشت باشد و آنها گفتند که این حرف شماست و اگر راست می گویید بروید شما هم یک حزب شوید و بیائید تا ببینیم که چه عده ای هستید که این انتظار را دارید .

مهندس بازرگان هم در یک ماه رمضانی دعوت کرد به افطار و نهضت آزادی ایران را اعلام کرد که ما جزو نفرات اولی بودیم که در نهضت ثبت نام کردیم . پس کم کم بعنوان عضو نهضت آزادی ایران در دبیرستان کمال مشغول تدریس بودیم که جریان درخشش وزیر آموزش و پرورش آن زمان پیش آمد که آن اعتصاب معلمین پیش آمد و حکومت امینی روی کار آمد و ما در این رابطه مجدداً به آموزش و پرورش آمدیم ، چون وضع فرهنگ تغییر کرده بود ،رفتیم قزوین . بدین ترتیب بود که بقیه کارمان را در قزوین انجام می دادیم و ساعت های بیکاری را به مدرسه کمال می رفتیم . سپس من روزهای موظفم را به قزوین می رفتم و روزهای آزادم را هم به مدرسه کمال می رفتم و بعد قرار شد که روزهای موظفم را هم به مدرسه کمال بیایم و در قزوین برای خودم جانشین بگذارم و فقط هفته ای یکروز بروم قزوین و آنهم روزهای چهارشنبه بود که صبح از تهران راه می افتادم و ساعت 8 سر کلاس بودم و عصر هم برمی گشتم تهران تا اینکه چهار سال بدین ترتیب گذشت .

سال پنجم منتقل شدم تهران در این فاصله ضمن همکاری با نهضت آزادی ایران نشریات این نهضت را می بردم به قزوین و آنجا بوسیله دوستانی که داشتم آنها را پخش می کردیم تا اینکه 11 اردیبهشت سال 42 شناسائی شدم و بوسیله ساواک در قزوین دستگیر شدم و بعد از دستگیری منتقلم کردند به زندان و 15 خرداد 42 را من در زندان قزوین بودم که عده ای هم با من در آنجا زندانی شدند . در رابطه با 15 خرداد ، از جمله برادران امانی بودند . پنجاه روز آنجا زندانی بودم تا اینکه به قید کفیل از زندان آزاد شدم و بعد از محاکمه تبرئه شدم . بنابراین آنجا به خدمت دبیری ام لطمه نزد و آمدم به تهران تا اینکه جریان محاکمه مهندس بازرگان و دکتر سحابی پیش آمد و من تقریباً بخش عمده مسئولیتم را در مدرسه کمال می گذراندم تا پنج سال تمام شد و منتقل شدم تهران ، در تهران هم از همان سال انتقال میدان شاه سابق که حالا میدان 15 خرداد شده است ، دبیرستانی بود بنام پهلوی که مشغول تدریس شدم و این ادامه داشت تا سال 53 که دستگیر شدم در همان محدوده درس می دادم . اول پهلوی بودم و بعد رفتم میرداماد و آنجا درس می دادم و نسبتاً در آنجا راضی بودم و به موازات آنهم در مدارس ملی درس می دادم . در سال 46 دوستان ما که در زندان بودند من و آقای فارسی و آقای باهنر سه نفری یک تیم شدیم و بقایای هئیت مؤتلفه را اداره می کردیم .

بسیاری از این برادران که ستاد نماز جمعه را تشکیل می دهند آن موقع جزو سرشاخه های هیأت مؤتلفه بودند که بنده هم بنام مستعار امیدوار در آن جلسات شرکت داشتیم . جلساتی داشتیم تا اینکه برادران از زندان بیرون آمدند ، آقای شفیق آمدند بیرون ، کم کم یک سازمان جدید بوجود آمد ، برای اینکه یک پوشش اجتماعی داشته باشد و کار سیاسی هم بکند بنام بنیاد رفاه تعاون اسلامی نامیده شد . ما گفتیم پولی که به فقرا پراکنده می دهید ، این پول را بدهید به این گروه و اینها کارهای اصولی بکنندو من و آقای شفیق و عده ای از دوستان که همین حالا هم هستند ، عضو هیأت مدیره بودیم و فعالیت می کردیم و یکی از کارهای من کار فرهنگی بود . آقای هاشمی رفسنجانی در یک جلسه فرش فروشها سخنرانی می کردند که تشخیص دادند که یک کاری بکنند و چه کاری مناسب است ؟ نتیجه این شد که یک مدرسه دایرکنیم و خود آقای هاشمی رفسنجانی هم سر منبر گفته بودند که بله 300000 ریال هم من کمک می کنم . فرش فروشها به همتشان برخورد و 5000000 ریال آن شب دادند و ما هم همین محل مدرسه رفاه را که الان هم هست خریدیم و مدرسه دخترانه دائر کردیم که مدرسه نسبتاً جالبی بو ، منتهی کلاً سیاسی بود ، به این معنا که هیئت مدیره من و باهنر و آقای شفیق و آقای توکلی که اکثراً یا پرونده نهضتی داشتیم و یا پرونده هیئت مؤتلفه ای و گردانندگان داخلی خانمها بودند که اکثراً در رابطه با سازمان مجاهدین و ما هم البته این موضوع را نمی دانستیم و به این ترتیب ادامه می دادیم . در این موقع آن تیمی که بودیم ، من و آقای باهنر و فارسی ، کم کم فارسی به این فکر افتاد که رهبری مبارزه را به خارج از کشور بکشد و مهندس بازرگان صحبت کرد ، موافقت نشد . خودش حاضر شد به تنهایی برود به خارج از کشور و ما هم اینجا تقسیم شدیم و هر کدام یک مسئولیت پذیرفتیم که به فارسی کمک کنیم . یکی نیروی انسانی بفرستد، یکی پول بفرستدو یکی اخبار بفرستد و خلاصه هر کسی یک کاری بکند . آقای فارسی رفت خارج ، سریکسال قرار شد که من بروم کارهای آقای فارسی را ارزیابی کنم و اطلاعاتی بدهم و بگیرم و برگردم .پس مرداد ماه 50 من رفتم بخارج ، اول پاریس ، بعد ترکیه ، از ترکیه به سوریه و آقای فارسی هم آمد به سوریه و ما همدیگر را آنجا دیدیم .


در سال 1341 ازدواج کردم و همسرم که دختر یک بزاز است تا کلاس ششم ابتدائی بیشتر درس نخوانده ولی از نظر شعور اجتماعی و بخصوص از نظر ایمان و اعتقاد به مبانی مذهبی یکی از بزرگترین و بنظر من معتقدترین مبانی مذهبی است و بقدری شیفته خدا و معنویت و حقیقت هست که وقتی به آن مرحله برسد از بزرگترین مقاومتها برخوردار است .در بسیاری از موارد عملاً معلمی بسیار ارزنده برای من بود . شکی نیست که ابتدا وقتی به منزل آمده بوداز این روحیه در این سطح برخوردار نبود ولی بتدریج فضای زندگی من او را به میدانی کشید که توانست شایستگی های خودش را بروز بدهد و از یک موقعیت والائی در این حرکت برخوردار بشود . اولین خاطره جالبی که از او به یاد دارم زندان قزوین است ، هفت ماه بود که از ازدواجمان می گذشت ، برای اولین بار به زندان افتادم . همسرم که جوان و بی تجربه بود ، فکر می کردم که از زندانی شدن من خیلی رنج می برد ، این بود که در یک نامه ای که برایش نوشتم فرض کن که من جهت تحصیل بامریکا رفتم و بعد از مدتی برمی گردم نگران و ناراحت از زندانی شدن من مباش و از دوری من ناراحتی به خودت راه نده . جواب نامه را که معمولاً لابلای لباسها می گذاشتیم و از این طریق نامه را رد و بدل می کردیم . جواب نامه از همسرم رسید که چنین نوشته بود و آن جمله مرا خیلی تکان داد و آن این بود که ‹‹ تو مقام خودت را نمی دانی و آیا این زندان که رفتی ناحق است یا حق است ؟ تو که دعوا نکردی و یا ورشکست نشدی ، اختلاس نکردی که بزندان بروی تا من از زندان رفتن تو ناراحت بشوم . من به چنین همسری که در راه عقیده اش به زندان می افتد افتخار می کنم و اگر به امریکا رفته بودی ناراحت می شدم حالا که زندان رفتی نه تنها ناراحت نیستم بلکه افتخار می کنم و احساس سرافرازی ›› .

 این جواب که هیچوقت فکر نمی کردم همسرم این همه تغییر کرده باشد مرا بی اندازه تحت تأثیر قرار داد و بعد هم در بزنگاه ها به داد من می رسید . مخصوصاً با شایستگی هائی که از خودش نشان داد مرا بسیار ، بسیار کمک کرد و این تعریف که از همسرم می کنم تا سال 1349 بود ، از آن سال بتدریج من او را هم وارد مبارزاتی کردم که خودم هم در آن مبارزات شرکت داشتم . برایتان تعریف کردم که در مدرسه رفاه جمعی که در آنجا جمع شده بودند ، اینها چه اداره کننده های مرد و چه اداره کننده های زن هر دو از گروه های سیاسی بودند با این تفاوت که اداره کننده های مرد شناخته شده بودند ولی اداره کننده های زن از نظر ساواک هنوز شناخته نشده بودند . یکسال از اداره مدرسه رفاه گذشت و من برای دیدار آقای فارسی به خارج رفتم ، بعد از یک ماه که مسافرتم تمام شد و به تهران برگشتم سوم شهریور سال 50 بود که رئیس دبیرستان خانم پوران بازرگان اظهار کرد که بچه ها لو رفته اند . بعد از این جریان دیگر یک فصل جدیدی در مبارزات من شروع شد ، منظور بچه های سازمان مجاهدین بودند . سازمان مجاهدین را که پایه گذاران آن حنیف نژاد و سعید محسن و بدیع زادگان با عده ای دیگر که بله اینها هستند .

 نه بعنوان سازمان مجاهدین چون آنموقع هم که دستگیر می شدند هنوز اسمی نداشتند بلکه بعنوان یک عده از بچه مسلمانهایی که مشغول مطالعه هستند و فکر می کنند و کارهای سازمان دهی می کنند ، می شناختم . با حنیف نژاد از دوره دانشکده آشنا بودم البته از طریق انجمن اسلامی ، سعید محسن را هم همینطور در انجمنهای اسلامی آشنا شده بودم ، در مجموع با اکثر بنیانگذاران سازمان مجاهدین از دوره دانشکده و بعدها هم در جلسات مسجد هدایت که پای تفسیر آقای طالقانی بودیم آشنا شده بودم . در سال 47 یکبار سعید محسن برای عضوگیری بمن مراجعه کرد ولی بعلت اختلافاتی که در برداشتمان نسبت به مبارزه که داشتم من موافقت نکردم به عضویت این سازمان در بیایم ، شرعاً تعهد کرده بودم که تماس را به هیچ کس نگویم . اما در سال 50 وقتی سازمان مجاهدین لو رفت و بچه هایشان مخفی شدند ، حنیف نژاد که با من سابقه دوستی داشت به سراغم آمد و کم کم با همدیگر مشغول کار شدیم و رئیس مدرسه ما که زن حنیف نژاد بود از طریق من با حنیف نژاد و سازمان مجاهدین ارتباط برقرار می کرد . من برای سازمان مجاهدین دو فایده بزرگ داشتم یکی اینکه چون از نهضتهای قدیمی بودم افراد قدیمی را که با آنها ارتباط داشتند می شناختم و به راحتی می توانستم ارتباط برقرار کنم و همچنین خانواده های زندانی که می آمدند آنجا ، بطور طبیعی ارتباط برقرار می کردم ، تماس می گرفتم و مبادلات اخبار و اطلاعات می کردم . حنیف نژاد بطور مرتب برنامه و قرار داشت که بالاخره بطوریکه می دانید شهید شد و بعد از آن مدتی با احمد رضائی بودم . در همین دوران بود که با آقای مهدی غیوران هم در این برنامه آشنا شدم . با آقای مهدی غیوران در مدرسه رفاه هم همکاری می کردیم و به موازات اینها با بهرام آرام که بعدها مارکسیست شد ، آشنا شدم . این آشنائی ادامه پیدا کرد تا احمد رضائی هم کشته شد و ارتباط ما فقط با بهرام آرام برقرار شد . در طول این ارتباط کتابهای مجاهدین را می خواندیم و به دوستانمان هم می دادیم ، از جمله دوستانی که این کتابها را می خواندند آقای هاشمی رفسنجانی بودند که به من می گفتند که فلانی این کتابها همان کتابهای مارکسیست است که من این مسئله را به آقای رضا رضائی گفتم ، ایشان گفت که : من تعجب می کنم از آقای هاشمی که مدتهاست این کتابها را می خواندیم و هیچکداممان مارکسیست نشدیم ، باید بگویم آن موقع که این حرف را می زد بعضی از اعضای سازمان مجاهدین در زندان نماز خواندن را کنار گذاشته بودند .

 من سعی می کنم که در این شرح حالم از سازمان مجاهدین بصورت یک تاریخچه نام ببرم برای اینکه به اندازه کافی روی ایدئولوژی سازمان مجاهدین صحبت شده است ، من فقط اطلاعات و خاطراتم را بیان می کنم . در فاصله شهادت رضا که نسبتاً دوران طولانی با او داشتم لطف الله میثمی از زندان آزادشده بود و کم کم با هم تماس گرفتیم . من و لطف الله میثمی و محمد توسلی که مدتی شهردار تهران بود با هم یک تیم بودیم ، هفته ای یکبار با هم تماس می گرفتیم و بعضی از نوشته های سازمان مجاهدین را با هم می خواندیم . بعدها در جریان 28 مرداد سال 53 بود که لطف الله میثمی ضمن ساختن یک بمب ، انفجار حاصل شد که جلب توجه کرد و باعث دستگیری ایشان شد که جریان جدائی است . بعد از این دستگیری من مجدداً با بهرام آرام که تنها رابطم بود با سازمان مجاهدین ارتباط برقرار میکردم . هفتهای یکبار اینها را می دیدم و اطلاعات و اخبار و پول و از این قبیل مسائل را مبادله می کردیم ، که در آذر 53 در ضمن یک جریانی دستگیر شدم . این جریان از این قرار است : من در خانواده ام یک برادر و چهار تا خواهر دارم ، یکی از این خواهرها که منزلش نزدیک منزلم بود ، یکی از زیرزمینهای آنها را برای مخفی کردن کتابهائیکه از سازمان مجاهدین داشتم و یا نوشته ها و نشریات و استنسیلها و غیره انتخاب کرده بودم . البته این هم کار خیلی درستی نبود که من این کتابها را آنجا برده بودم برای اینکه خواهرم حدود 11 فرزند پسر دارد که از دانشگاهی گرفته تا دبستانی و آنها براحتی می توانستند به این کتابها دسترسی پیدا کنندو مسلماً هر کدام از آن کتابها اگر لو می رفت باعث دستگیری من می شد ، اما به اطمینان اینکه بچه ها کاری به این کارها ندارند مشغول تدریس و جلسات و غیره بودم تا اینکه یک شب از یک جلسه ای برمی گشتم منزل که مأموران ساواک را جلوی درب منزل دیدم که چهار مأمور بیرون و چند نفری هم داخل بودند ، بمحض وارد شدن بلافاصله بنده را دستگیر کردند ، جریان دستگیری هم نسبتاً شنیدنی است اما از آن می گذریم .
شب تولد امام رضا (ع ) بود که دستگیر شدم ، برای اینکه جریان زندان را بتوانم درست شرح بدهم یک کمی به عقب برمی گردم ، ما با آقای دکتر بهشتی یک جلسه هفتگی داشتیم که ایشان 15 نفر را انتخاب کرده بودند ، که تعلیمات مکتبی را در یک جلسه مذهبی به ما می گفتند و ما درس را می گرفتیم آماده می کردیم بعد همه بازگو می کردیم و آماده می شدیم که در آینده خودمان گرداننده های کلاسهای دیگر باشیم . تقریباً تمام افرادیکه در آن جلسه بودند دارای پرونده سیاسی بودند و ما در آن اجتماع بطور مختصر تقریباً جمع می شدیم و کمتر کسی از آن جلسه مطلع بود . آن شب که از آن جلسه می آمدم ، دستگیر شد . وقتیکه در ماشین چشمانم را بسته بودند و می بردند یکی از مأموران پرسید که : منزل رفقات بودی ؟ گفتم بله و بعد از یک شب که در سلول گذراندم ، همان شب اول متوجه شدم که کار اشتباهی کردم و از خودم پرسیدم که تو گفتی در منزل رفقایم بودم ، حالا می پرسند که رفقایت چه کسانی هستند ؟ تو باید 15 نفری را که آنجا بودند همراه دکتر بهشتی اسامیشان را بگوئی و البته در آن موقع هم خیلی شرایط سخت بود و هر کس زندان می آمد و تا می خواست ثابت کند که مثلاً چکار می کرده ، حداقل یکی دو ماه باید زندان بماند .

من به این نتیجه رسیدم که باید این اشتباهم را تصحیح کنم . فردا که مرا جهت بازجوئی بردند ، آنجا اظهار کردند که : شرح حال دیروز را بنویس ، من نوشتم . نوشتم تا به شرح حال آن شب رسیدم که چنین نوشتم : بله شب سوار اتوبوس دو طبقه شدم جهت رفتن به مسجد جلیلی ، محل عبور ما شلوغ بود و چنان بود که بالاخره آخر شب از ترافیک خلاص شدیم و دیگر دیر شده بود و مسجد هم نتوانستم بروم و راه منزل را پیش گرفتم . غافل از اینکه آن کسیکه در ماشین از من سئوال کرده بود که : منزل رفقایت بودی ، خودش بازجوی من بود که داشت از من بازجوئی می کرد و مشاهده کرد که من همة شرح حالم را نوشتم بجز اینکه در منزل رفقایم بودم را و این برای آنها خیلی ارزشمند بود که منزل رفقا و خود رفقا را بتوانند پیدا کنند و شروع کردند به شکنجه شدید و منهم به یاری خدا تا آخرین لحظه حتی بعد از اینکه بسیاری از اطلاعاتم لو رفت اما هیچوقت آن جلسه را برای ساواک نگفتم . شکنجه من نسبتاً طولانی بود و تقریباً یک دوره 14 ماهه داشت و بعد از اینهم باز به مناسبتی شکنجه می شدم ، البته بدین خاطر بود که سنی از من گذشته بود و قبلاً هم دستگیر شده بودم . ساواک خیلی انتظار داشت از من اطلاعات زیادی بدست بیآورد ، بخصوص اینکه بدنبال پوران بازرگان هم می گشتند که در آن وقع فراری بود و می خواستند که از طریق من آن را شناسائی کرده و دستگیر کنند .

آن سال که من کمیته را می گذراندم واقعاً جهنمی بود . تمام کمیته شبها تا صبح فریاد آه و ناله بود و صبح هم تا شب همینطور . آن آیه ثم لایموت فیه و لایحیی .... تصدیق می شد . افرادی که آنجا بودند نه مرده بودند و نه زنده برای اینکه آنها را اینقدر می زدند تا دم مرگ و باز دومرتبه می زدند و مقداری رسیدگی می کردند تا حال شخص نسبتاً بهبود می یافت و دو مرتبه همان برنامه اجرا می شد . در کمیته انواع شکنجه ها را می دادند از جمله ، اینکه : اولاً آنجا شکنجه ها برای همه یکسان نبود ، هر کسی را یک ن.ع شکنجه می کردند . مثلاً منکه مقداری از سن و سالم گذشته بود و دارای زن و فرزند بودم ، مرا بعنوان اینکه زن و فرزندانت را دستگیر و اذیت می کنیم و این نوع تهدیدها و یکی دیگر را مثلاً به نوعی دیگر که گفتنی نیست و چندش آور است که من از نقل آنها خودداری می کنم . از جمله شکنجه های من ، شکنجه های به اصطلاح خودشان جیره ای بود که بیست روز تمام مرا می زدند و هیچ مسئله ای را هم عنوان نمی کردند و فقط اظهار می کردند که حرف بزن یا اینکه روزها چندین ساعت سرم را به پنجه هایم به حالت رکوع می بستند و اظهار می کردند که در جا بزنم و یا اینکه صلیب می کشیدند و می بستند و آویزان می کردند تا اینکه صحبت کنم . بالاخره یکروز که رئیس کمیته را ترور کرده بودند ، اینها آمدند مرا بردند و اظهار کردند که سه ، چهار نفرمی خواهیم بکشیم و تو هم جزو یکی از آنها هستی و آنروز یک شکنجه شدیدی به من دادند که خوشبختانه خدا کمک کرد و آنروز را هم به سلامتی گذراندم .


بار دیگر در اواخر چهارده ماه زندان مصادف با اوایل انقلاب بود که باز در کمیته بودم ، گاهی مرا در سلول انفرادی میکردند گاهی یک نفر را هم پهلویم می انداختند . وقتیکه یک نفر را پهلویم می انداختند سعی می کردند که توسط آن یک نفراز من حرف در بیاورند و بعد علیه خودم استفاده کنند .


البته ما این مطلب را در بیرون فهمیده بودیم ، می دانستیم که در کمیته نقشه هایی از این قبیل می کشند ، این بود که هیچوقت در این زمینه توفیقی بدست نیاوردند. نکته جالب این بود که کسی را پهلویم انداختند که روزه بود ، وقتی وارد شد گفت : فلانی مواظب باش حرفهایی که می خواهی بزنی دقت کن چون من قول همکاری دادم و حرفهای تو را آنجا می زنم بنابراین فقط حرفهایی را بزن که آنجا گفتنی هستند . خوب منهم که قبلاً می دانستم که برنامه چیه ، ولی من هم نشان دادم که اغفال شده ام و هر چند روز یکبار می بردند و ما هم قبلاً با همدیگر قرار می گذاشتیم که امروز مثلاً این قسمت از حرفهای مرا بزن ، به هر جهت به همین صورت ادامه دادیم .

ما هم روزها و شبها کتک می خوردیم و 14 ماه این مسئله طول کشید . یکی از روزهای ماه رمضان درست نیمه ماه رمضان بود ‹‹ تولد امام حسن(ع) ›› من را یک روز 8 ساعت بردند تا ساعت یک بعد از ظهر که هنگام برگردان من حالم طوری بود که مرا کشان کشان به سلولم آوردند ، آن روز یکی از روزهای خیلی خوب زندگی من بود و خیلی خوشحال بودم که روزه هستم و شکنجه می شوم و آنها که بنظر خودشان می خواشتند روحیه مرا بکشند و حال اینکه حالتهای ایمانی و اعتقادیم محکمتر می شد . خیلی خوشحال بودم و اکثر آیات و دعاهایی که روحیه ام را تقویت می کرد ، میخواندم و خاطرم هست که در اتاق شکنجه و یا در سلولم بیشتر اوقات آیه یا منزله سکینه فی قلوبهم مؤمنین .... را تکرار می کردم وقتی شکنجه می شدم ، مجبورم می کردند که بر روی پاهای تاول زده بدو بروم ، آنجا قسمتهایی از دعا را که ( قبل الا خدمتک جوارحی ...) این قسمتهای از دعا را تکرار می کردم . در سلولم هر وقت فرصت بود تنها که بودم تمام آیات قرآن را که حفظ بودم ، می خواندم و به این وسیله از فرصت استفاده می کردم گاهی هم با غیرمذهبی ها هم سلول می شدم و برای گذراندن زندان ، گاهی هم با آنها به انواع وسائلی که وقت گذران بودند در سلول ، متوسل می شدیم . بعد از اینکه شکنجه رور نیمه ماه رمضان با شکست کامل بازجوییهای من مواجه شد ، مرا بدادگاه فرستادند . در دادگاه به 5 سال حبس محکوم شدم .

 دادگاه اول و دادگاه تجدید نظر ، در اواخر دادگاه تجدید نظر بود که ، یک روز بازجوی من آمد نزدیک درب سلول و گفت که تو حرفهایت را نگفتی . این جمله تازگی نداشت ، من بسیار از این حرفها شنیده بودم ولی آنروز بطرز مخصوصی آمد و بعد هم گفت که دادگاه بگذار تمام بشود تا من شروع کنم به شکنجه مجدد تو تا حرفهایت را بگویی . این جمله را ما زیاد شنیده بودیم و خلاصه رفتیم به دادگاه ، سلولی که بودم و از آنجا به دادگاه می رفتم سلول 18 بود ، در سلول 20 آقای خامنه ای زندانی بود . من در سلول مورس زدن را یاد گرفته بودم ، اکثراً با سلولهای مجاورم از طریق زدن مورس اخبار را می دادیم و می گرفتیم و از جمله اخبار را به سلول پهلویی می دادیم و آنهم می داد به آقای خامنه ای . مثل ترور زندی پور را که اول من فهمیدم که بوسیله ای آنرا منتقل کردم و با بعضی اخبار دیگر که آن موقع تازه بود و به دست ما می رسید . خاطرم هست که آقای خامنه ای را ریشش را تراشیده بودند و برای تحقیر سیلی به صورتش زده بودند و ایشان هم مقاوم و محکم بلوز زندان بصورت عمامه به سرشان می بستند و اینکه دادگاه هم تمام شد درست شبی که دادگاه هم به پایان رسیده بود ، من را آوردند و یک راست بردند به اطاق شکنجه و شروع کردند به زدن . معمولاً اگر کسی را دادگاه می بردند دیگر نمی زدند مگر اینکه یک کارهایی در زندان انجام داده باشد . اما ما که کار تازه ای نکرده بودیم ، شدیداً شروع کردند به کتک زدن و همش می گفتند که حرف بزن و منم متوسل می شدم به اینکه تازه دادگاه رفتم بنابراین نباید دیگر شکنجه بشوم .

 مدتی هم باز دو مرتبه به این نحو زدند و اول زمستان سال 55 در یک سلول انفرادی بدون زیلو و پتوکه به همه داده بودند به جز من ، و من روی زمین خالی بطوریکه عرض کردم در فصل زمستان در سلول معروف 11 بود که نزدیک دستشوئی قرار داشت زندانی بودم و سه ماه تمام زمستان را آنجا گذراندم و یادم هست که : شبها از سرما خوابم نمیبرد و خودم را جمع می کردم و می نشستم و زانوهایم را بغل می کردم که بتوانم از حرارت بدنم استفاده کنم و بمحض اینکه چرتم میبرد ، دستم آزاد می شد و از خواب بیدار می شدم که بدین ترتیب خوشبختانه این سه ماه هم گذشت بدون اینکه بتوانند از من کوچکترین اطلاعات جدیدی را بدست آورند . ولی کم کم از بازجوئی متوجه شدم که من از یک طریقی لو رفتم . من در دادگاه فهمیده بودم که آقای هاشمی و آقای بیات را هم گرفته اند و من با همة اینها ارتباط سیاسی داشتم ولی خودم نمیدانستم که کدام یک از این لو رفتنی ها مرا لو داده .

گروه خاموشی لو رفته بود ، خاموشی مرا می شناخت اما با من ارتباط مستقیم نداشت و می دانست که من با گروه مجاهدین یعنی با گروه آنها ارتباط دارم ولی هیچوقت مستقیماً با من ارتباط برقرار نکرده بودند و در گروه خاموشی یک زن وجود داشت بنام اشرف زاده کرمانی که بعدها اعدام شد و اشرف زاده کرمانی مرا لو داده بود . بعدها هم در بازجوئی بازجو گفت که ، باصطلاح آقای رجائی را لو داده اند . بازجوی من از اینکه من بوسیله بازجوی دیگری لو رفته بودم بسیار عصبانی بود و می گفت که تو باید حتماً اعدام بشوی ، ولی فعلاً 5 سال اول محکومیت را بگذران تا اینکه بقیه زندانیت را در قصر خواهی گذراند . منم که خیلی خوشحال بودم که بالاخره توانسته بودم به این دژخیم ساواک پیروز بشوم با خوشحالی به سلولم برگشتم و تا دو سال تمام در کمیته داخل سلولها گذراندم و من یکی از افراد نادری بودم که بیشترین مدت را در کمیته خرابکاری بصورت انفرادی یا دو نفره و سه نفره در سلولها گذراندم . سلول جائی بسیار خوبی بود برای ساختن روحیه و شخصیت انسان و بنظر من یکی از بهترین جاهاست و اگر خداوند به انسان توفیق بدهد می تواند بهره برداری بسیاری از سلول بکند . من در تمام مدت دو سال سه بار ملاقات داشتم با همسر و بچه هایم و در یکی از ملاقاتها هم برادرم و خواهرهایم با عده ای دیگر حضور داشتند . بعد از دو سال که کم کم داستان آمدن نمایندگان صلیب سرخ به ایران شروع شده بود که مرا یک روزی از کمیته به اوین آوردند و بند 2 اوین که بصورت یک جهنم جدیدی اداره می شد که آنجا صحبت کردن دو نفر با هم تقریباً محدود بود و اگر کسی را متوجه می شدند که با شخص دیگری کار می کند ، چه از نظر ایدئولوژی و چه غیره ، بلافاصله منتقل می کردند به انفرادی وزیر شکنجه قرار می گرفت .
من که تازه به آنجا وارد شده بودم به یکی از اتاقها راهنمائی شدم ، که یک مرتبه متوجه شدم که بسیاری از دوستانم و مجاهدین در آنجا هستند ، که می توانم از آنها آقای دوزدوزانی وزیر ارشاد اسلامی ، آقای حقانی شهیدی از شهدای هفت تیر حزب جمهوری اسلامی و آقای غیوران از مجاهدین ، موسی خیابانی و چند نفر دیگری که شهرت چندانی ندارند در آن اطاق با من هم اطاق بودند . در اطاقهای دیگر مسعود رجوی و عده ای از سران مجاهدین هم آنجا بودند و همچنین یک اطاقی هم از مارکسیستهائی که قبلاً مجاهد بوده و بعدها مارکسیست شده بودند . بهزاد نبوی هم در یکی از آن اطاقها بود که برای اولین بار با ایشان آشنا می شدم . یکسال در اوین ماندم و بعد از یکسال به قصر آمدم و یکسال هم در قصر بودم که جمعاً چهار سال مدت زندانی من بود ، که دو سال آخر دارای خاطرات بسیار مفصلی بود که هر کدام به تنهائی خودش یک کتاب است و همینقدر بگویم که : در قصر به علت خواندن نماز جماعت ما را مورد آزار و اذیت قرار می دادند و اینهم یکی از آن مواردی بود که من با 13 نفر از دوستانم از زندان سیاسی به زندان عادی تبعید شدیم و در زندان عادی هم ما را تعقیب می کردند و نمی گذاشتند که نماز جماعت بخوانیم و ما هم به هر نحویکه بود کار خودمان را می کردیم و تصمیم گرفتند ما را به سلولهای انفرادی منتقل کنند و بالاخره خسته شدند و ما هم به نماز خودمان ادامه دادیم .


اردیبهشت و خرداد 57 را بصورت تبعیدی در زندان عادی به سر می بردیم و آنجا هم برای ما یک کلاس بود و تجربیاتی هم در آنجا اندوختیم . در آبان 1357 روز عید غدیر در سایه مبارزات مردم مسلمان از زندان آزاد شدیم و به این ترتیب دوران بازداشتم را گذراندم . اینرا بگویم که : من در سلول فهمیدم که مجاهدین تغییر ایدئولوژی داده اند و بدترین شب زندگیم را آن شب گذراندم که تقریباً تمام تلاش خودم را بی حاصل می دیدم و از آن ببعد بشدت از مجاهدین متنفر شدم و آنچه که در مورد تعلیمات آنها حدس می زدم به یقین تبدیل شده بود . نتیجه اینکه بسیار نگران بیرون بودم و می دیدم که چه ضربه ای بزرگ از این راه به مبارزه اسلامی جامعه مان خورده . در زندان ما به گروههای مختلفی تقسیم شده بودیم من و آقای بهزاد نبوی و حدود چهل نفر دیگر از برادرها با هم تشکیل یک گروه داده بودیم که به اطاق چهاری معروف بودیم ، در آنجا مجاهدین و یک گروه دیگری هم بودند که به غیر مذهبی ها معروف بودند و همین غیر مذهبی ها هم برای خودشان یک گروه بودند و زندان هم دارای یک مسائل مفصلی بود که فعلاً از آن صرف نظر می کنیم . بعد از آنکه از زندان بیرون آمدم در تشکیلات انجمن اسلامی معلمان وارد شدم . با این تشکیلات کار می کردم تا پیروزی انقلاب، انقلاب که پیروز شد ، منهم از همان ابتدا نزدیک به مرکز مبارزه یعنی مدرسه رفاه و کمیته استقبال امام که در آنجا حضور داشتم و کم و بیش عهده دار مسئولیتهائی بودم و بعنوان یک خدمتگزار کوچک حرکت می کردم تا انقلاب پیروز شد و در آموزش و پرورش بعنوان مشاور وزیر آموزش و پرورش شروع به فعالیت کردم .


وزیر آموزش و پرورش که استعفا کرد ابتدا به عنوان کفیل و بعد بعنوان وزیر آموزش و پرورش انتخاب شدم . مدت تقریباً یکسالی که وزیر آموزش و پرورش بودم نسبتاً دوره خوبی بود که خوشحال و راضی بودم از آن دوره و خیلی میل داشتم که وزارت آموزش و پرورش را ادامه بدهم ولی نزدیکیهای انتخابات بود که یک شب برادرمان هاشمی تلفن کرد و از من خواست که برای نمایندگی مجلس کاندید بشوم ، ولی من اظهار تمایل کردم که مایل هستم وزارت آموزش و پرورش را حفظ کنم . ایشان پیشنهاد کردند که به مجلس بیائید و اگر امکان وزیر شدن نبود لااقل بتوانید به عنوان نماینده خدمت کنید . حرف ایشان را شنیدم و کاندیدای نمایندگی شدم و برای نمایندگی مجلس انتخاب شدم . بعد هم در دوران مقدماتی مجلس ، بنابر این بود که وزرای کابینه می آمدند و یکی یک گزارش از دوران وزارت شان را می دادند که هم نمایندگان با کار وزارت خانه ها آشنا بشوند و هم اینکه در جریان کارهای انجام شده قرار بگیرند . یکی از آنها هم من بودم که گزارشی دادم و در همانجا نسبت به پاکسازی و نسبت به فرهنگ اسلام و نسبت به آموزش و پرورش که در دوره انقلاب باید باشد یک مقدار صحبت کردم ، چند نفر از لیبرالهای مجلس با شیوه من مخالف بودند . منهم که معتقد بودم به راهی که انتخاب کرده بودم بطور جدی از راهم دفاع کردم و همین مقدمه ای شد برای اینکه مجلس با طرز تفکر من آشنا بشود ، البته نوع کاری را هم که در آموزش و پرورش داشتم برای آنها مشخص بود تا اینکه دوران انتخاب نخست وزیر رسید . در این دوران منهم مثل همة نمایندگان مجلس مترصد بودم که چه کسی را بنی صدر جهت نخست وزیری معرفی خواهد کرد . در این گیرودار بودیم که آقای میرسلیم معرفی شدند که با بحث و مجادله در مجلس مواجه شد تا اینکه بعد از یک سری گفتگوهائی که اکثر هم میهنان عزیزم مطلع هستند و من آنرا در جایی دیگری گفته ام ، من به نخست وزیری رسیدم . نخست وزیری را به عنوان یک تکلیف شرعی انقلابی فکر می کردم و از اینکه در دوران دولت موقت و دولت شورای انقلاب مطالبی بنظرم می آمد و می دیدم که متصدیان عمل نمی کنند، رنج می بردم و آرزو می کردم که اگر روزی من نخست وزیر شدم آن مشکلات را از بین ببرم . خدا توفیق داد و مردم همچنان که همچنان که در گذشته هم کار می کردند در دوره نخست وزیری من هم صمیمانه وظیفه شان را انجام می دادند و من از صمیم قلب می گفتم که دارای یک کابینه 36 میلیونی هستم برای اینکه هر جا می رفتم ، می دیدم که افراد انقلابی و مسلمان دارند با جدیت هر چه تمامتر به این انقلاب خدمت می کنند و این بود که من به راحتی این جمله را بکار می بردم که من دارای کابینه 36 میلیونی هستم .


خلاصه شهید رجائی بعد از عزل بنی صدر خائن از ریاست جمهوری ، با رأی اکثریت مردم به نام دومین رئیس جمهوری ایران انتخاب شد ولی دست جنایتکاران نگذاشت که این رئیس جمهور مستضعف کارهای انقلابی خود را ادامه دهد و بویژه امپریالیسم غرب و شرق را بیش از پیش به خاک بمالد .

 

 

عنوان : شهید سرتیپ پاسدار محمود کاوه

تاریخ : 1389/04/15

به سال 1340 در مشهدمقدس ، در خانواده ای مذهبی و دوستدار اهل بیت عصمت و طهارت (ع) متولد شد. پدرش که از کسبهْ متعهد به شمار می آمد، در دوران ستمشاهی و اختناق ، با علماء و روحانیون مبارز، از جمله حضرت آیةالله خامنه ای ، شهید هاشمی نژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت. وی که برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قائل بود ، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت می برد و از این راه فرزندش را با مکتب اهل بیت (ع) و تعالیم انسان ساز اسلام آشنا می کرد.
شهید کاوه دوران تحصیلات ابتدایی را در چنین شرایطی سپری کرد. از آنجا که خواست پدرش به هنگام تولد محمود ، این بود که وی را در سلک صالحان و پیروان واقعی مکتب اسلام قرار دهد، با علاقه قلبی و مشورت پدر وارد حوزه علمیه شد و همزمان ، تحصیلات دوران راهنمایی و دبیرستان را نیز ادامه داد.
با شروع جریانات انقلاب ، او که جوانی بانشاط، فعال و مذهبی بود با شرکت در محافل درسی مسجد جوادالائمه (ع) که در آن زمان از مراکز تجمع نیروهای مبارز بود، از هدایتها و تعالیم حضرت آیت الله خامنه ای بهره های فراوانی برد و ره توشه های همین تعالیم را با خود به محیط دبیرستان و میان دانش آموزان منتقل می نمود . او در دبیرستان به عنوان محور مبارزه شناخته می شد. با علاقه وافر به پخش اعلامیه های امام (ع) می پرداخت و فعالانه و درگیریهای زمان انقلاب شرکت داشت.
با پیروزی انقلاب اسلامی شهید کاوه جزو اولین عناصر مؤمن و متعهدی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شهر مقدس مشهد پیوست وپس از گذراندن یک دوره آموزش شش ماهه چریکی، به آموزش نظامی برادران سپاه و بسیج پرداخت. پس از آن برای حفاظت از بیت شریف امام در یک ماموریت شش ماهه به تهران عزیمت کرد و با شروع جنگ تحمیلی، به همراه تعدادی از نیروهای خراسان به جبهه های جنوب اعزام شد. مدتی بعد به علت نیاز شدیدی که پادگان به مربی داشت، او را برای آماده سازی و آموزش به مشهد فراخواند.
به دنبال عملیات سرنوشت ساز نیروهای سپاهی در محورهای مختلف کردستان و همزمان با تشکیل تیپ ویژه شهدا شهید کاوه به عنوان فرمانده عملیات این تیپ انتخاب شد، پس از مدت کوتاهی از فعالیت او در این مسئولیت ( که با آزادسازی بسیاری از مناطق همراه بود ) آوازه تیپ ویژه شهدا ، آنچنا نضد انقلاب را متحیر ساخت که به کلی روحیه خود را از دست داد و در مقابل هر یورش رزمندگان اسلام، فرار رابر قرار ترجیح می داد و می دانست که مقاومت در مقابل این یگان جز خسارت و نابودی ثمری نخواهد داشت.
آزادسازی سد بوکان و جاده 47 کیلومتری آن، جاده صائین دژ به تکاب ، با پاکسازی منطقه کیلر و أشتوزنگ، آزادسازی محور استراتژیک پیرانشهر به سردشت که به عنوان مرکزیت و نقطه ثقل ضد انقلاب بشمار می آمد و منجر به انهدام مرکز رادیویی آنها و فتح ارتفاعات مهم مرزی منطه الواتان و آزادسازی زندان دوله تو و کشتن بیش از 750 نفر از ضد انقلاب گردید، از جمله نبردهای تهاجمی بود که توسط شهید کاوه به اجرا گذاشته شد.
او که پس از شهادت سردارن رشید اسلام ، شهید ناصر کاظمی، شهید محسن گنجی زاده و شهید محمد بروجردی در خرداد 1362 رسما به فرماندهی تیپ منصوب شد. بنا به صلاحدید فرماندهی محترم سپاه در تاریخ 29/4/1362 تیپ ویژه شهدا ماموریت یافت تا در عملیات برون مرزی والفجر 2 که در منطقه حاج عمران انجام می گرفت شرکت نماید. در این عملیات شهید کاوه با هدایت قوی رزمندگان، اهداف از پیش تعیین شده تیپ از جمله ارتفاعات 2519 را با موفقیت به تصرف در آورد.
همزمان با عملیات والفجر 4 مأموریت پاکسازی محور سردشت از لوث وجود ضد انقلاب ( دمکراتها و منافقین ) به این تیپ واگذار شد. رزمندگان غیور و سلحشور نیز ضمن تسلط به ارتفاعات مرزی کوه سیر ، قوری ، تالشو روستای اسلام آباد ، مرکز رادیویی منافقین و مقر دمکراتها را تصرف کردند.

نحوه شهادت
شهریور ماه 1365 ، روزی که روح این سردار شجاع اسلام و سرباز وارسته حضرت بقیةالله الاعظم (عج) در عملیات کربلای 2 بر بلندای قله 2519 حاج عمران به پرواز در آمد ، دل صخره و کوه ، یاد و خاطره شجاعت او را در خود ثبت کرد. آن روز، کاوه مزد جهاد را که شهادت بود ، دریافت کرد و به بارگاه عزالهی فراخوانده شد.
خصال و ویژگیهای درخشنده او در تمام مدت خدمتش و در تصدی مسئولیتهای مختلف درسی است بس بزرگ برای همه سربازان اسلام و پاسداران انقلاب اسلامی ، تا با به کارگیری آنها و آراسته شدن به آن سجایای اخلاقی، نمونه هایی از لشکریان مخلص حضرت بقیةالله اللعظم (عج) باشند و خود را برای دفاع از حریم اسلام و ارزشهای متعالی آن، همواره مهیا و آماده سازند.

 

عنوان : شهید حجت الاسلام والمسلمین محلاتی

تاریخ : 1389/04/15

شهید محلاتی در خانواده ای مذهبی و با تقوا به سال 1309 در شهرستان محلات دیده به عالم گشود . پدر و مادرش ارادت خاص به اهل بیت عصمت و طهارت (ع) داشتند و شهید محلاتی را با احساسات ناب مذهبی پرورش دادند و اهتمامی تام به تربیت دینی آن مصروف داشتند .
شهید محلاتی وقتی تحصیلات ابتدائی را به پایان میرساند ، در محلات حجره ای میگیرد و زندگی تازه ای را در سلک طلبگی شروع میکند . پس از گذرانیدن دروس مقدماتی ، در سال 1324 برای ادامه تحصیل عازم شهر مقدس قم میشود . آشنایی وی با مرحوم آیت الله العضمی محمد تقی خوانساری ـ که در آن زمان از عراق به ایران تبعید شده بود ـ تحولی در وی ایجاد میکند و از او عنصر فعال سیاسی پدید می آورد .
ایشان دروس حوزوی را در محضر علمای بنام می گذراند . درس خارج را حضرت ((آیت الله العضمی بروجردی )) و خدمت حضرت امام خمینی(ره) تفسیر و فلسفه را در محضر مرحوم (( علامه طباطبائی و دروس لمعه و مطول را نزد شهید مهراب (( آیت الله صدوقی )) فرا می گیرد .
شاکلهء شخصیت اخلاقی ، علمی و مبارزاتی شهید ، در همان دوران پی ریزی می شود آشنایی با مشرب عرفانی و بینش فقهی حضرت امام خمینی(ره) و شرکت در مبارزات (( آیت الله کاشانی)) و ((فدائیان اسلام )) از وی چهره ای پر تلاش ، پارسا و بردبار پدید می آورد .

فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
شهید محلاتی در سال 1326 با تشکیلات فدائیان اسلام و آیت الله کاشانی(ره) آشنا می شود و از همان سال ، مبارزه خود را علیه رژیم مستبد شاه آغاز می کند . وی که هفده سال بیشتر نداشت ، نسبت به دعوت فدائیان اسلام برای اعزام به (( فلسطین )) و مبارزه با رژیم غاصب بیت المقدس ، آمادگی و ثبت نام می نماید .
او در 22 سالگی ، از سوی آیت الله بروجردی ماموریت می یابد تا به ((غائله حزب توده )) در قم رسیدگی کند که بطور فعال و موثر ، از عهده این مسئولیت خطیر بر می آید . این امر بیانگر توجه ویژه حضرت آیت الله بروجردی(ره) به ایشان است .
شهید محلاتی در سال 1332 یعنی در 23 سالگی به خاطر سخنرانی محرک و آتشین خود علیه (( کنسرسیوم نفت )) و ((کودتای 28 مرداد )) دستگیر و به مشهد مقدس تبعید می شود .
ایشان در سال 1341 به عنوان رابط میان علمای تهران و قم نسبت به تبادل پیامها اقدام می کند . در همین سال ، با تنظیم اعلامیه ای ، امضای 120 تن از علمای تهران را می گیرد که در نوع خود اقدامی بی سابقه تلقی می شود . همچنین برای روشنگری ، به تشریح نظرات مراجع و علمای قم ، بویژه نظرات و افکار حضرت امام خمینی (ره ) در میان مردم می پردازد .
پس از رحلت (( حضرت آیت الله العظمی حکیم (ره ) ))همراه جمعی از ((روحانیون مبارز تهران )) تلگرام تسلیتی به محضرحضرت امام خمینی (ره ) مخابره می کند و مردم را به تقلید از ایشان فرا می خواند که این امر ، توطئه رژیم شاه را در منحرف کردن اذهان عمومی از توجه به حضرت امام خمینی (ره ) خنثی می کند .
شهید محلاتی در روشنگری مردم و مبارزه علیه رژیم ستمشاهی ، لحظه ای از پا نمی نشیند و به هر مناسبت ، با زبان و قلم اقدام می کند .
ابتدا از سوی رژیم ، از سخنرانی کردن و و خارج شدن از تهران ممنوع می شود و سر انجام در سال 1351 دستگیر و زندانی می گردد ، اما این سختیها نه تنها تزلزلی در اراده اش پدید نمیآورد ، که در صیقل دادن روح و سازندگی شخصیت او موثر می افتد .
وی یکی از چهره های درخشان دوران مبارزات انقلابی بود که برای پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی ، تا جان مجاهده و مبارزه می کند و در این راه ، زخمها و زخم زبانها برمی دارد و تحمل می کند .وی از دشواریهای راه ، هراسی به دل راه نمی دهد و صبور و شکیبا در مسیر مبارزه راه می پوید .
شهید محلاتی در زمرهء ارادتمندان دلسوخته حضرت امام خمینی (ره ) بود و تا پایان عمر، بر این ارادت پر افتخار می ماند. ایشان از اعضای فعال (( کمیته استقبال از امام )) بود برای نخستین بار در آستانهء پیروزی انقلاب ، (( صدای انقلاب اسلامی )) از حلقوم وی ، از رادیو بر سرتاسر جهان طنین افکند . وسعت و دامنه فعالیتهای او چنان فراگیر می شود که دوستانش از وی به عنوان (( موتور انقلاب )) نام می برند .


فعالیتهای شهید پس از پیروزی اتقلاب اسلامی
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، شهید محلاتی همچنان پر تلاش در خدمت انقلاب و حضرت امام (ره) می ماندو در راه اندازی و شکل گیری (( جامعهء روحانیت مبارزه )) در تهران نقش اساسی ایفا می کند ، که به عنوان نخستین دبیر این جامعه انتخاب می شود .
در سال 1358 از سوی حضرت امام خمینی (ره) نمایندگی می یابد تا ((کنگره عظیم حج ابراهیمی )) را هر چه با شکوهتر برگزار نماید . ایشان در انتخابات (( اولین دوره مجلس شورای اسلامی )) از سوی مردم (( محلات و دلیجان )) به عنوان نمایندهء برگزیده و راهی مجلس می شود . در مجلس نیز در تدوین و تصویب قوانین ، نقش و وظیفه تعیین کننده ای بر دوش می گیرد .
به سال 1358 طی حکمی از سوی حضرت امام خمینی (ره) به عنوان نمایندهء معظم له در (( سپاه پاسداران انقلاب اسلامی )) منصوب می شود در طول این مسئولیت پر برکت ، اقدامهای مهم و اساسی را در سپاه انجام می دهد : از جمله می توان به تقویت تشکیلات (( نمایندگی ولی فقیه )) در بیش از هفتاد رده سپاه و هماهنگی و نظارت دقیق در تحقق منویات حضرت امام (ره) در سپاه پاسداران اشاره کرد .
شهید محلاتی در مدت مسؤولیت و خدمات ارزنده اش در سپاه ، به خاطر ویژگیهای اخلاقی ، ملجاء و ماءوای پاسداران در سختیها و مشکلات بود .

فعالیتهای شهید در دوران دفاع مقدس
شهید بزرگوار در هر عرصه ای که وارد می شود ، از آن سر بلند بیرون می آید . ایشان در دفاع مقدس نیز خوش می درخشد و خاطرهء جاویدی از آن لحظه ها از خود بر جای می گذارد .
همواره در شبهای شروع عملیات ، در جبهه ها حضور می یابد و مایهء قوت و اطمینان قلب فرماندهان و رزمندگان می گردد . جنگ را در راس کارهایش قرار می دهد و هر طرح و برنامه مربوط به جنگ را در اولویت امورش انجام می دهد . بیشتر جلسات و نشستهای خود را با مسئولان دفاتر نمایندگی ، در مناطق جنگی تشکیل می دهد تا نیروهایش را با مسائل و مشکلات جنگ و جبهه آشنا کند . در یک کلام آن که ، جنگ و جبهه و رزمندگان ، بزرگترین دل مشغولی شهید محلاتی محسوب می شود . ایشان جنگ را معیار و ملاک کارها ، برنامه ها و تصمیم گیریهایش قرار می دهد و هر برنامه و کاری که در جهت تقویت و موفقیت جنگ باشد ، لازم الاجرا می داند و هر طرح و اقدامی که که موجب تضعیف امر جنگ شود ، ممنوع اعلام می کند .
شهید محلاتی را باید از بنیانگذاران (( ولایت )) در سپاه دانست : چرا که ایشان با تلاش مؤثر و مستمر خود ، در تقویت مبانی اعتقادی پاسداران ، نقش ارزنده ای ایفا می کند و وحدت و انسجام را در پیکره سپاه، به عنوان شیرازه ای محکم قرار می دهد ، سپاه را همواره از گرایشهای سیاسی مصون می دارد .
شهید محلاتی برای رسیدگی به مشکلات پاسداران ، رشد آموزشهای عقیدتی آنان ، تلاش بی وقفه ای را انجام می دهد . تا پاسی از شب ، در محل کار خود می ماند و به رتق و فتق امور می پردازد و فرصتهای زیادی را با مشورت با (( فرماندهء کل سپاه)) و دیگر فرماندهان سپری می کند .

چگونگی شهادت
سر انجام ، آن قلب تپنده برای انقلاب ، اسلام ، امام و مردم ، در یک حادثهء غمبار ایستاد ، روز میعاد این عاشق وارسته از غیر و وابسته به حق فرا رسید و زمستان هجرانش به بهار وصل انجامید .
روز اول اسفند ماه 1364 ، هنگامی که شهید محلاتی با جمعی از نمایندگان مجلس و مسئولان قضایی کشور ، با هواپیما عازم جبهه بودند ، مورد هدف چند فروند جنگنده رژیم بعثی عراق قرار گرفت و سقوط کرد که همهء سرنشینان آن، از جمله شهید محلاتی ، به درجهء رفیع شهادت نائل آمدند .

 

 

 عنوان : شهید حجت الاسلام میثمی

تاریخ : 1389/04/15

(( حجت الاسلام میثمی )) در سال 1334 در یک خانواده مومن ، و علاقه مند به اهل بیت عصمت و طهارت در شهر اصفهان زاده شد . زاد روزش با ولادت مولاالموحدین ، حضرت علی (ع ) مصادف بود . پدرش بر قرآن کریم تفالی زد و بنا به آیهء 32 از سورهء مریم ، نامش را ((عبدالله ))گذاشت .
عبدالله دوره ابتدائی را تمام می کند و به دوره متوسط وارد می شود وی در دوره دبیرستان ، همزمان با تحصیل ، در کنار پدرش مشغول کار می شود . از همان دورهء نوجوانی ، گرایش و علاقه ای خاص به مسائل مذهبی وفراگیری علوم دینی از خود نشان می دهد و از همان زمان ، به کسب معارف دینی روی می آورد .

فعالیتهای شهید پیش از پیروزی انقلاب اسلامی
پس از وارد شدن در حوزهء علمیه و سلک طلبگی ، با مسائل سیاسی و استبداد و ماهیت رژیم شاه آشنا می شود . وی در کنار کسب علوم دینی ، همراه تعداد زیادی از دوستان مسجدی اش ، (( انجمن دینی و خیریهءهیات حضرت رقیه ))
( علیها سلام ) ، (( کلاسهای آموزش قرآن )) و (( صندوق قرض الحسنه )) را پایه گذاری می کند و عملاً به ارشاد جوانان می پردازد و مسائل مذهبی و سیاسی را به آنان آموزش می دهد .
این مجالس و محافل ، رفته رفته چهره ای دیگر می گیرد و به نشستهای مخفی مبارزه علیه شاه تبدیل می گردد . در مقطع خاص ، عمده تلاش و توجه عبدالله و دوستانش ، به پخش اعلامیه ،کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و معرفی شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و نیز افشای خیانتها و جنایتهای رژیم سمشاهی معطوف می شود .
از سال 1353 با یاران خود (( ردانی پور )) ، (( حجازی )) و رحمتالله میثمی )) فعالیت پیگیری برای شناخت و ترویج افکار حضرت امام خمینی (ره) شروع می کند . در سال 1353 ، عبدالله هنگام اقدام سیاسی ،به خاطر خیانت یکی از منافقان تحت تعقیب قرار می گیرد و همراه چند نفر از دوستان طلبه اش دستگیر و زندانی می شود . در زندان نه تنها زیر شکنجه های فراوان ، خم به ابرو نمی آورد : بلکه آن همه فشار جسمی ، او را آبدیده تر می کند . وی می گوید : (( هنگامی که مرا برای شکنجه می بردند ، به آقا امام زمان (عج ) متوسل می شدم ، شکنجه ها رو تحمل می کردم و اطلاعات مورد نظر ساواک را به آنان نمی دادم .))
میثمی در زندان ، مدتها با کمونیستها هم بند می شود و به آنان به مبارزات ایدئولوژیکی می پردازد. وی محیط زندان را به فضای درس و بحث تبدیل می کند و به اتفاق دوستان قدیم و تازه اش در زندان ، به تحقیق و مطالعه علوم و معارف (( قرآن ))و نهج البلاغه)) می پردازد .همچنین از محضر بعضی از روحانیون برجسته در زندان کسب فیض می کند و به زندانیان قران می آموزد .
این حرکتهای عبدالله در زندان ، در روحیهء کسانیکه تحت تاثیر گروهکهای ملحد و منافق بودند ، تاثیر بسزایی می گذارد .
نزدیک به سی ماه از عمر پر ثمر عبدالله در زندانهای ستمشاهی سپری می شود . این دوران از او شخصیتی پر صلابت و استوار می سازد ، سرانجام در سال 1357 ، به دنبال مبارزات ملت مسلمان به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد می شود و مصمم تر از گذشته و با امید فراوان ، به فعالیتهای مذهبی وسیاسی خود ادامه می دهد . پس از آزادی از زندان ، به یکی از روستاهای ((چهار محال و بختیاری )) می رود و به ارشاد و هدایت و انسجام مردم می پردازد.

فعالیتهای شهید پس از پیروزی انقلاب اسلامی
میثمی پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ، برای ادامهء تحصیل به حوزهء علمیه قم می رود و از محضر استادان آن جا کسب علم می کند . پس از مدتی که غائله کردستان شروع می شود ، درس را رها کرده ، همراه دوست قدیمی اش مصطفی ردانی پور راهی کردستان می شود و مدتی در آنجا علیه گروهکهای ضد انقلاب به مبارزه می پردازد .
میثمی به دنبال تشکیل سپاه شهر (( یاسوج )) به آنجا می رود و به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم اقدام می نماید . میثمی هرگز به دنبال کسب نام و نان نبود . او که می توانست پستهای مهمی را احراز کند ، گمنامی را بر می گزیند و بی سرو صدا در نقاط محروم کشور به خدمت خالصانه مشغول می شود . وی در مدت حضور پر برکتش در استان کهگیلویه و بویر احمد ، نقش زیادی در حفظ امنیت و ثبات این منطقه عشایری ایفا می کند .
میثمی پس از سی ماه تلاش پیگیر شبانه روزی در نقاط محروم ، از سوی نمایندهء حضرت امام (ره) در سپاه ، به عنوان مسئول دفتر نمایندگی امام در منطقهء 9 کشوری منصوب می شود .

فعالیتهای شهید در دوران دفاع مقدس
به دنبال شروع جنگ تحمیلی از سوی عراق ، شهید میثمی با مغتنم شمردن فرصت ، جنگ را نعمتی بزرگ و سفره گسترده الهی می داند و دل به جنگ می سپارد . در بسیاری از مناطق عملیاتی ، حضور فعال می یابد و از آنجا که جنگ را در راس همه کارها می دانست ، مسئولیتهای بالایی که به وی پیشنهاد می شد ، به خاطر جبهه و جنگ نمی پذیرد . پس از مدتی ، از سوی نماینده حضرت امام (ره) در سپاه ( شهید محلاتی ) مسئوولیت نمایندگی امام در قرارگاه (( خاتم الانبیاء )) به او واگذار می شود . در شرایط حساس جنگ ، در کنار فرماندهان و رزمندگان ، نقش مهمی را در وحدت ، انسجام و رشد معنویات در جبهه ایفا می نماید . میثمی مدت سی ماه در اثنای جنگ در شیراز به خدمت مشغول می شود که در عملیاتها خودش را به جبهه می رساند . شهید میثمی عاشقانه به خدمت جبهه و جنگ در می آید و لحظه ای از جبهه غفلت نمی ورزد . حتی برای زیارت خانه خدا هم حاضر نمی شود جبهه را ترک کند . وی پیش از عملیات
(( کربلای 5 )) گفته بود : (( من سی ماه در زندان ، سی ماه در یاسوج ، سی ماه در شیراز بودم و می دانم که سی ماه هم در جبهه هستم . من باید در این عملیات اجر خود را از خدا بگیرم .)) و همان گونه هم می شود و اجرش را دریافت می کند .
شهید میثمی در جبهه ، علاوه بر فعالیتهای فرهنگی گوناگون ، همواره تاکید می کند که باید ارزشهای جنگ حفظ شود . آقای ((سید جواد موسوی )) در این باره می گوید : (( شهید میثمی به فعالیتهای فرهنگی خیلی توجه داشت . هر گاه نشستی با مسئولان تبلیغات تشکیل می شد ، بطور جدی در آن شرکت می کرد . وی به ثبت خاطرات و حفظ آثار و ارزشهای جنگ اهمیت می داد و مشوق مسئوولان ثبت خاطرات بود . پیش از عملیات کربلای 5 ، با برادر رجائی پیش ایشان رفتیم و درخواست کردیم که خاطرات خودش را درباره جنگ بیان کند . باروی گشاده گفت که خواهم گفت . اجازه بدهید فردا که از قرارگاه مقدم برگشتم ، بنشینیم و خاطراتم را بگویم : اما او رفت و هرگز باز نگشت .))

چگونگی شهادت
سر انجام همانگونه که در شب دوم عملیات کربلای 5 گفته بود : (( من در این عملیات اجر خودم را خواهم گرفت )) سحر گاه روز 9 بهمن ماه 1356 وعدهء الهی تحقق یافت و شهید میثمی از ناحیه سر مورد اثابت ترکش قرار گرفت و پس از سه روز ، دوازدهم بهمن ، در شب شهادت حضرت زهرا ( سلام الله علیها ) به ((شهادت )) که آرزوی دیرینه اش بود رسید .

 

 

 عنوان : شهید آیت الله محمد صدوقی

تاریخ : 1389/04/14

برگی از زندگی چهارمین شهید محراب
ای خوشا با فرق خونین در لقای یار رفتن


شهید آیت الله محمد صدوقی ؛ سومین شهیدمحراب درسال 1327 هجری قمری ، یعنی حدود 79 سال پیش در خانواده ای روحانی در شهر یزد چشم به جهان گشود . پدر آیت الله صدوقی ، آقامیرزا ابوطالب ، یکی از روحانیون معروف یزد بود که در مسجد محمدیه سمت امامت و جهت کارهای مردم مرجعیت تامه داشت .
آیت الله صدوقی ،مرد عبادت و تقوی در سن 7 سالگی پدر و در سن 9 سالگی مادر خویش را از دست داد . مرحوم آمیرزا محمد کرمانشاهی سرپرستی وی را به عهده گرفت و محمد صدوقی به تحصیل پرداخت .تحصیلات قدیمه را تا حد لمعه و قوانین در مدرسه عبدالرحیم خان زیر نظر اساتید زمان گذراند و در سال 1348 قمری برای ادامه تحصیل به اصفهان رفت و در مدرسه چهار باغ ، از طریق قمشه و آباده به سوی یزد حرکت نمود که سفرش 29 روز به طول انجامید 1 سال بعد از آن در سال 1349 قمری مجدداً برای ادامه تحصیل راهی دیاری شد و شهر قم را برای کسب علم برگزیده به همراه خانواده راهی شدند و بیست و یک سال در آن شهر اقامت گزیدند . در همان سال نیز با امام خمینی آشنا شده و با ایشان به حد اعلای دوستی می رساند آیت الله صدوقی به مرحوم شیخ عبدالکریم حائری یزدی که مؤسس و مدیر حوزه علمیه قم بود نیز علاقه وافر داشت ، به حدی که به خدمت رسیدن ایشان را همچون واجبات می دانست ، ودر دیدارها ، مشکلات طلاب را با ایشان درمیان می گذارد . در سال 1355 قمری بود که آیت الله حائری دنیای فانی را ترک گفت و به ملکوت اعلی پیوست و بعد از در گذشت آن عالم روحانی بود که فشار رژیم اختناقی پهلوی نسبت به روحانیت فزونی یافت و رژیم سعی داشت که روحانیون را از لباس روحانیت خارج کند و بدین شرایط بر علما و اهل علم تنگ و سخت گشته بود . پس از رحلت آیت الله حائری ، قسمت عمده ای از مسئولیت کارهای حوزه به دوش حضرت آیت الله صدوقی افتاد و ایشان ضمن تدریس 4، 5 درس در حوزه ، به محضر درس آیات عظام خوانساری – بروجردی – صدر و حجت نیز می رفتند و در خارج از قم نیز کار زراعی می کردند .


شهید صدوقی از حافظه و هوش سرشاری برخوردار بود و با همان ذکاوت بود که درس را فرا گرفته و بدون نیاز به مطالعه زیاد به تحصیل می پرداخت . حتی وقتی که ده هزار طلبه از ایشان شهریه می گرفتند ، وی بدون هیچگونه دفتری ، نام همه را به خاطر می سپرد و می دانست که به چه کسانی شهریه داده است و یا به چه کسانی نداده است ، آنگاه زمانیکه به منزل باز می گشت اسامی را و نیز اینکه چقدر شهریه به آنها پرداخت نموده است یادداشت می نمود . پس از بازگشت مجدد آیت الله صدوقی به شهر زادگاهش ، یزد ، وی علاوه بر درس و بحث ، به رتق و فتق اموری چون تعمیر مدارس نیز همت گماشت . در سال 1341 که قضیه انجمنهای ایالتی و ولایتی شروع شد ، آیت الله صدوقی نیز همراه با امام و علمای دیگر در این باب به فعالیت می پردازد و بالاخره هم با کوشش و فشارهای امام خمینی بود که پیش نهاد این طرح لغو شد . بعد از قضیه 15 خرداد سال 42 که امام را به تهران بردند شهید صدوقی و چندتن دیگر از علماء از شهرهای مختلف به تهران عزیمت کردند تا به عمل رژیم پهلوی اعتراض نمایند و سرانجام پس از این اعتراضات مردم بیدارتر شده و امام به حسب ظاهر آزاد گردیده به قم رفتند . مدتی گذشت و امام را به ترکیه تبعید نمودند و این امور باعث شد که مجدداً درگیریهای علماء و نیز آیت الله صدوقی با عمال رژیم ستم شاهی آغاز گردد . پس از چندی امام از ترکیه به نجف و سپس به پاریس رفتند که باعث شد مبارزه هرچه بیشتر به اوج خود برسد و از طریق یزد و شهید صدوقی اعلامیه ها و پیامهای امام ضبط گردیده و به شهرهای دیگر انتقال داده می شد .


همچنین در پی به آتش کشیدن سینما رکس آبادان ، آیت الله صدوقی مرد بزرگ و مبارز، اولین کسی بود که اعلامیه ای منتشر نمود و گناه آنرا به گردن دولت گذاشت . شهید صدوقی عالم بزرگواری بود که سالهای سال عمر خویش را در راه اسلام سپری ساخت و او که ازهیچ چیز واهمه نداشت ، سرانجام در11 تیر ماه سال 61 مرگی چون شهادت را که زندگی جاودانه یافتن است به جان خرید و در محراب عبادت بدست منافقی کوردل ترورشد و آخرین برگ از دفتر عمر خویش را با سرافرازی تمام ورق زد و به ملکوت اعلی پیوست .

 

عنوان : شهید مهدی باکری

تاریخ : 1389/04/26

به سال 1333 در شهرستان میاندوآب دریک خانواده مذهبی و باایمان متولد شد . در دوران کودکی ، مادرش را از دست داد . تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در ارومیه به پایان رسانید و در دوره دبیرستان ( همزمان با شهادت برادرش علی باکری به دست دژخیمان ساواک ) وارد جریانات سیاسی شد.


پس از اخذ دیپلم با وجود آنکه از شهادت برادرش بسیار متاثر و متالم بود ، به دانشگاه راه یافت ودر رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل شد . از ابتدای ورود به دانشگاه تبریز یکی از افراد مبارز این دانشگاه بود . او برادرش حمید را نیز به همراه خود به این شهر آورد . شهید باکری در طول فعالیتهای سیاسی خود از طرف ساواک تحت کنترل و مراقبت بود .
پس از مدتی حمید را برای برقراری ارتباط با سایر مبارزان ، به خارج از کشور فرستاد تادر ارسال سلاح گرم برای مبارزان داخل کشور فعال شود . شهید مهدی باکری در دوره سربازی با تبعیت از اعلامیه حضرت امام خمیینی (قدس سره ) از پادگان فرار و به صورت مخفیانه به فعالیتهای خود ادامه داد .


بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و به دنبال تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت این نهاد در آمد و در سازماندهی و استحکام سپاه ارومیه قنض فعالی را ایفا کرد . پس از آن بنا به ضرورت دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد همزمان با خدمت در سپاه به مدت 9 ماه با عنوان شهردار ارومیه نیز خدمت ارزندهای را از خود به یادگار گذاشت .
ازدواج شهید مهدی باکری مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود . مهریه همسرش اسلحه کلت او بود . دوروز بعد از عقد به جبهه رفت وپس از دو ماه به شهر برگشت وبنا به مصالح منطقه ، با مسئولیت جهادسازندگی استان ، خدمات ارزنده ای را برای مردم انجام داد .


شهید باکری توانست در عملیات فتح المبین باعنوان معاون تیپ نجف اشرف در کسب پیروزیها موثر باشد .در همین عملیات در منطقه رقابیه از ناحیه چشم مجروح شد و به فاصله کمتر از یک ماه در عملیات بیت المقدس شرکت کرد و در مرحله دوم عملیات بیت المقدس از ناحیه کمر زخمی شد و با وجود جراحتهایی که داشت در مرحله سوم عملیات ، به قرارگاه فرماندهی رفت تا برادران بسیجی را از پشت بی سیم هدایت کند .
در عملیات رمضان با سمت فرماندهی تیپ عاشورا به نبرد بی امان در داخل خاک عراق پرداخت و این بار نیز مجروح شد .در عملیات مسلم ابن عقیل با فرماندهی او بر لشگر عاشورا و ایثار رزمندگان سلحشور ، بخش عظیمی از خاک کشورمان آزاد شد .


شهید باکری در عملیات والفجر یک ، دو ، سه و چهار با عنوان فرمانده لشکر عاشورا ، آمادگی و ایثار همه
در زمانی که برادرش حمید شهید شد ایشان با وجود علاقه خاصی که به برادرش داشت ، بدون ابراز اندوه با خانواده اش تماس گرفت و چنین گفت : « شهادت حمید یکی از الطاف الهی است که شامل حال خانواده ما شده است . » تلاش فراوان در میادین نبرد ، وی را از حضور در تشییع پیکر پاک برادر و همرزمش که سالها در کننارش بود بازداشت .
بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش ، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنها خواهد پیوست . پانزده روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شد و با تضرع از آقاامام رضا خواسته بود که خداوند شهادت را نصیبش کند . سپس حضرت امام (ره ) و آیت اله خامنه ای رسید و با گریه و التماس خواست که برای شهدتش دعاکنند.


این فرمانده دلاور در عملیات بدر در تاریخ63.11.25 به به خاطر شرایط حساس عملیات ، طبق معمول به خطرناکترین صحنه های کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت می کرد ، تلاش می نمود تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت نماید ، که در نبردی دلیرانه ، بر اثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی ، ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق شتافت .
هنگامی که پیکر پاکش را از طریق آبهای « هورالعظیم » انتقال می دادند، قایق حامل پیکر وی ، مورد هدف آر پی جی دشمن قرار گرفت و قطره نا ب وجودش به دریا پیوست .

 

 

 عنوان : شهید آیت الله دکتر سید محمد حسینی بهشتی

تاریخ : 1389/04/14

آلبوم عکسهای شهید محمد حسین بهشتی در دوران مسئولیت

آلبوم عکسهای شهید محمد حسین بهشتی در دیدارهای مردمی

آلبوم عکسهای شهادت شهید محمد حسینی بهشتی

آلبوم عکسهای شهید محمد حسین بهشتی در جمع یاران

نرم افزار شیفته خدمت ( شهیددکتر بهشتی )

زندگینامه

رئیس دیوان عالی کشور:
در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محلة لومبان متولد شدم . منطقة زندگی ما یک منطقة قدیمی از مناطق بسیار قدیمی شهر است . خانواده من یک خانواده روحانی است .تحصیلاتم را در یک مکتب خانه در سن چهارده سالگی آغاز کردم . خیلی سریع خواندن و نوشتن و خواندن قران را یاد گرقتم . تااینکه قرار شد به دبستان بروم ، دبستان دولتی ثروت در آن موقع که بعدها بنام 15 بهمن نامیده شد . وقتی آنجا رفتم از من امتحان ورودی گرفتند و گفتند که : باید به کلاس ششم برود ، ولی از نظر سن نمی تواند . بنابراین در کلاس چهارم پذیرفته شدم و تحصیلات دبستانی را در همانجا به پایان رساندم . در آن سال در امتحان ششم ابتدائی شهر نفر دوم شدم . از آنجا به دبیرستان سعدی رفتم . سال اول و دوم را در دبیرستان گذراندم و اوائل سال دوم بود که حوادث شهریور 20 پیش آمد .

 با حوادث 20 شهریور علاقه و شوری در نوجوانها برای یاد گیری معارف اسلامی بوجود آمده بود . در سال 1321 تحصیالات دبیرستان را رها کردم و به مدرسه صدر اصفهان رفتم و برای ادامه تحصیل ، چون در این فاصله یک مقدار خوانده بودم . از سال 1321 تا 1325 در اصفهان تحصیلات عرب ، منطق ، کلام و سطوح فقه و اصول را با سرعت خواندم که این سرعت و پیشرفت موجب شده بود که حوزة آنها با لطف فراوانی با من برخورد کند . و چون پدر و مادرم مرحوم حاج میر محّمد صادق مدرّس خاتون آبادی از علمای برجسته ای بود و من یکساله بودم که او فوت شد و این تداعی میکرد در ذهن اساتید من که شاگردهای او بودند به اینکه این می تواند یادگاری باشد از آن استادشان .

 در طی این مدت تدریس هم می کردم . در سال 1324 از پدر و مادرم خواستم که اجازه بدهند در یک حجره ای که در مدرسه داشتم ، شبها هم در آنجا بمانم و به تمام معنا طلبه شبانه روزی باشم . از یک نظر هم فاصله منزل تا مدرسه 4 ـ 5 کیلومتر میشد و هر روز رقت و آمد مقداری از بین می رفت و هم بیشتر به کارهایم میرسیدم و هم در خانه ای که بودیم پر جمعیت بود و من اتاق تنها نداشتم و نمی توانستم به کارهایم بپردازم . البته من در آن موقع فقط یک خواهر داشتم ولی با عموها و مادر بزرگ همه در یک خانه زندگی می کردیم ، به این ترتیب خانة ما شلوغ بود و اتاق کم . سال 1324 و 1325 را در مدرسه گذراندم و اواخر دورة سطح بود که تصمیم گرفتم برای ادامة تحصیل به قم بروم . این را بگویم که در دبیرستان در سال اول و دوم زبان خارجی ما فرانسه بود و در آن دو سال فرانسه خوانده بودم . ولی در محیط اجتماعی آن روز آموزش انگلیسی بیشتر بود و در سال آخر که در اصفهان بودم تصمیم گرفتم یکدوره زبان انگلیسی یاد بگیرم . یک دورة کامل ‹‹ ریدر ›› خواندم پیش یکی از منصوبین و آشنایانمان که او زبان انگلیسی را میدانست ، و با انگلیسی آشنا شدم .


در سال 1325 به قم آمدم . حدود شش ماه در قم بقیه سطح ، مکاسب و کفایه را تکمیل کردم و از اول 1326 درس خارج را شروع کردیم . درس خارج فقه و اصول نزد استاد عزیزمان مرحوم آیت الله محقق داماد میرفتم و همچنین درس استاد و مربی بزرگوارم و رهبرمان امام خمینی و بعد درس آیت الله بروجردی ، مقداری درس مرحوم آیت الله سید محمد تقی خوانساری و مقداری خیلی کمی هم درس مرحوم آیت الله حجت کوه کمری .
در آن شش ماهی که بقیه سطح را میخواندم کفایه را هم مقداری پیش آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری یزدی خواندم و مکاسب و مقداری از کفایه که پیش آیت الله داماد می خواندم که بعد همان را به خارج تبدیل کردیم . در اصفهان منظومه منطق و کلام را خوانده بودم و در قم ادامه این قطع شد و چون استاد فلسفه در آن موقع کم بود ، یکسره بیشتر به فقه و اصول و مطالعات گوناگون می پرداختم و تدریس .
معمولاً در حوزه ها طلبه هائیکه بتوانند تدریس کنند ، هم تحصیل می کنند و هم تدریس می کنند و من ، هم در اصفهان تدریس می کردم و هم قم .


به قم که آمدم به مدرسه حجتیه رفتم . مدرسه ای بود که مرحوم آیت الله حجت ، تازه بنیان گذاری کرده بودند. از سال 1325 در قم بودم و این درسها را می خواندم . در آن سالهایی بود که استادمان آیت الله طباطبائی از تبریز به قم آمده بودند . در سال 1327 به فکر افتادم که تحقیقات جدید را ادامه بدهم بنابراین با گرفتن دیپلم ادبی بصورت متفرقه و آمدن به دانشکده معقول و منقول آن موقع که حالا الهیات و معارف اسلامی نام دارد ، دورة لیسانس را آنجا گذراندم . در فاصلة 27 تا 30 ، و سال سوم را به تهران آمدم و سال آخردانشکده را برای اینکه بیشتر از درسهای جدید استفاده کنم و هم زبا انگلیسی را اینجا کاملتر کنم و با یک استاد خارجی که مسلط تر باشد یک مقداربیش ببرم در سال 1329 و 1330 اینجا ، در تهران بودم و برای تأمین هزینه ام تدریس می کردم و خود کفا بودم ، خودم کار می کردم و تحصیل می کردم . سال 1330 لیسانس شدم و برای ادامه تحصیل به قم برگشتم ضمناً برای تدریس در دبیرستانها ، به عنوان دبیر دبیرستان انگلیسی در دبیرستان حکیم نظامی قم مشغول تدریس شدم و آن موقع ها بطور متوسط روزی سه ساعت کافی بود که صرف تدریس کنیم و بقیه وقت را صرف تحصیل می کردم . از سال 1330 تا 1335 بیشتر به کار فلسفی پرداختم و به درس استاد علامه طباطبائی به درس اسفار و شفاء ایشان میرفتم . اسفار ملا صدرا و شفاء ابن سینا و همچنین شبهای پنجشنبه و جمعه با عده ای از برادران ، مرحوم استاد مطهری و آیت الله منتظری و عده دیگری جلسه بحث گرم و پور شور و سازنده ای داشتیم .

 5 سال طول کشید که ماحصل آن بصورت متن کتاب روش رئالیسم تنظیم و منتشر شد . در طول این سالها فعالیتهای تبیلغاتی و اجتماعی داشتیم . در سال 1326 یعنی یک سال بعد از ورود به قم با مرحوم آقای مطهری و آقای منتظری و عده ای از برادران حدود هیجده نفر ، برنامه ای تنظیم کردیم که برویم به دورترین روستاها برای تبلیغ و دو سال این برنامه را انجام دادیم . در ماه رمضان که گرم بود با هزینة خودمان می رفتیم برای تبلیغ ، البته خودمان پول نداشتیم ، مرحوم آیت الله بروجردی ، توسط امام خمینی ، آنموقع با ایشان بودند نفری صد تومان در سال 26 و نفری صدو روستایی که میرویم مجبور نباشیم مزاحم یک روستایی بعنوان مهمان او باشیم و خرج خوراکمان را در آن یک ماه خودمان بدهیم و برای کرایه رفت و آمد و هزینةزندگی یکماه ، خرج سفر را با خودمان می بردیم . فعالیتهای دیگری هم در داخل حوزه داشتیم و اینها مفصل است و نمی خواهم در یک مقاله فعلاً گفته شود.


در سال 1329 و 1330 که تهران بودم ، مقارن بود با اوج مبارزات سیاسی اجتماعی نهضت ملی نفت به رهبری مرحوم آیت الله کاشانی و مرحوم دکتر مصدق و بصورت یک جوان معمم مشتاق در تظاهرات و اجتماعات و میتینگها شرکت می کردم . در سال 1331 در جریان 30 تیر ، آنموقع تابستان به اصفهان رفته بودم و در اعتصابات 26 تا 30 تیر فعالیت داشتم و شاید اولین و یا دومین سخنرانی اعتصاب که در ساختمان تلگراف خانه بود را به عهده من گذاشتند .


یادم هست که مقایسه می کردم کار ملت ایران را در رابطه با نفت و استعمار انگلیس با کار ملت مصر و جمال عبدالناصر و مسئلة کانال سوئز و انگلیس و فرانسه و اینها در آن موقع ، موضوع سخنرانی این بود . اخطاری بود به قوام السلطنه و شاه و اینکه ملت ایران نمی تواند ببیند نهضت ملی شان مطامع استعمارگران باشد . به هر حال بعد از کودتای 28 مرداد در یک جمع بندی به این نتیجه رسیدیم که در آن نهضت ما کادرهای ساخته شده کم داشتیم ، باز این مسئله مفصل است .بنابراین تصمیم گرفتیم که یک حرکت فرهنگی ایجاد کنیم و در زیر پوشش آن کادر بسازیم. و تصمیم گرفتیم که این حرکت اصیل ، اسلامی باشد و پیشرفته باشد و زمینه ای بر ساخت جوانها .


دبیرستانی به نام دین و دانش در قم تأسیس کردیم با همکاری دوستان ، که مسئولیت اداره اش به عهدة دوستان من بود در سال 1333 تأسیس شد . تا سال 1342 که در قم بودم همچنان مسئولیت اداره آن را بر عهده داشتم و در ضمن در حوزه هم تدریس می کردم و یک حرکت فرهنگی نو هم در حوزه بوجود آوردیم و رابطه ای هم با جوانهای دانشگاهی برقرار کردیم .پیوند میان دانشجوهای دانشگاهی برقرار کردیم . پیوند میان دانشجو و طلبه و روحانی را پیوندی مبارک یافتیم و معتقد بودیم که این دو قشر آگاه و متعهد باید همیشه دوشادوش یکدیگر حرکت کنند ، برپایه اسلام اصیل و خالص و در ضمن ، آن زمانها ، فعالیتهای نوشتنی هم در حوزه شروع شده بود ، مکتب اسلام ، مکتب تشیع ، اینها آغاز حرکتهائی بود که برای نوشته هایی با زبان نوو برای نسل نو ، اما با اندیشة عمیق و اصیل اسلامی و در پاسخ به این سئوالات این نسل مختصری در مکتب اسلام و بعد بیشتر در مکتب تشیع همکاری می کردم . و بعد در سالهای 1335 تا 1338 دورة دکترای فلسفه و معقول را در دانشکدة الهیات گذراندم ، در حالی که در قم بودم و برای درسهاو کارها به تهران می آمدم . در همان سال 1338 جلسات گفتار ما در تهران شروع شد . این جلسات برای رساندن پیام اسلام بود به نسل جستجوگر با شیوة جدید ، در هر ماهی در کوچة قائن در یک منزل بزرگی بود و جلسه تشکیل می شد . و در هر ماه یکنفر صحبت می کرد و سخنرانی می کرد و موضوع سخنرانی قبلاً تعیین می شد که در مورد سخنرانی مطالعه بشود . و نوار از آنها گرفته می شد و این نوارها را پیاده می کردند و بصورت جزوه و بعد کتاب منتشر می کردند که از عمده آنها بصورت سه جلد ‹‹ کتاب گفتار ماه ›› و یک جلد بنام ‹‹ گفتار عاشورا ›› منتشر شد . در این جلسات هم باز مرحوم آیت الله مطهری و آیت الله طالقانی و آقایان دیگر شرکت داشتند و جلسات پایه ای خوبی بود و در حقیقت گامی بود در راه کاری از قبیل آنچه بعدها در حسینیه ارشاد انجام گرفت و رشد پیدا کرد .
در سال 1339 ما سخت به فکر سامان دادن به حوزة علمیه قم افتادیم و مدرسین حوزه جلسات متعددی داشتند برای برنامه ریزی نظم حوزه و سازمان دهی به حوزه ، در دو تا از این جلسات بنده هم شرکت داشتم . کار ما در یکی از این جلسات به ثمر رسید و در این جلسه آقای ربانی شیرازی و مرحوم آقای شهید سعیدی و خیلی دیگر از برادران شرکت داشتند ، آقای مشگینی و خیلی های دیگر . و ما در یک برنامه ای در طول یک مدتی توانستیم یک طرح و برنامه تحصیلات علوم اسلامی در حوزه تهیه کنیم در هفده سال و این پایه ای شد برای تشکیل مدارس نمونه ای که نمونه معروفترش مدرسه حقانیه ، یا مدرسه منتظریه ، بنام مهدی منتظر سلام الله علیه است ولی بنام حقانی که سازنده آن ساختمان است . مردی است که واقعاً عشق و علاقه و سرمایه و همه چیزش را روی ساختن این ساختمان گذاشت . خداوند او را به پاداش خیر مأجور بدارد ، بنام او معروف شد . مدرسه حقانی تأسیس شد و این برنامه در آنجا اجرا شد و در این مدارس باز مقداری از وقت می گذاشت و صرف می شد . در سال 1341 که انقلاب اسلامی با رهبری امام و رهبری روحانیت و شرکت فعال روحانیت نقطه عطفی در تلاشهای انقلابی مسلمانان ایران بوجود آورده بود ، در این جریان ها حضور داشتم تا اینکه در همان سالها ما در قم به مناسبت تقویت پیوند دانش آموزان و فرهنگی و دانشجو و طلبه به ایجاد کانون دانش آموزان قم دست زدیم و مسئولیت مستقیم این کار را برادر و همکار و دوست عزیزم شهید دکتر مفتح بدست گرفتند . بسیار جلسات جالبی بود ، در هر هفته یکی از ما سخنرانی می کردیم و دوستانی از تهران می آمدند ، گاهی مرحوم مطهری و گاهی دیگران ، مدرسین قم می آمدند و در یک مسجد و در یک جلسة طلبه و دانش آموز و دانشجوو فرهنگی همه دور هم می نشستند و این در حقیقت نمونة دیگری بود از تلاش برای پیوند دانشجو و روحانی و این بار در رابطه با مبارزات و در رابطه با رشد دادن و گسترش دادن به فرهنگ مبارزه و اسلام . این تلاشها و کوششها بر رژیم گران آمد و در زمستان سال 42 من را ناچار کردند که از قم خارج بشوم و به تهران بیایم . سال 42 به تهران آمدم و در ادامة کارها با گروههای مبارز از نزدیک رابطه برقرار کردیم . با جمعیت هیئاتهای موتلفه رابطة فعال و سازمان یافته ای داشتیم و در همین جمعیتها بود که به پیشنهاد شورای مرکزی اینها ، امام یک گروه چهار نفری به عنوان شورای فقهی و سیاسی این جمعیتها تعیین کردند . ( مرحوم آقای مطهری ، بنده ، آقای انواری و آقای مولایی ) این فعالیتها ادامه داشت . در همان سالها بفکر این افتادیم که با دوستان این کتابها و برنامة تعلیمات دینی مدارس را که اماکنی برای تغییراش فراهم آمده بود تغییر بدهیم . دور از دخالت دستگاههای جهنمی رژیم ، در جلسلتی توانستیم این کار را پایه گذاری کنیم و پایة برنامة جدید و کتابهای جدید تعلیمات دینی را با آقای دکتر باهنر و آقای دکتر غفوری و آقای برقعی و بعضی از دوستان ، آقای رضی شیرازی که مدت کمی با ما همکاری داشتند و بعضی دیگر مانند مرحوم آقای روزبه که خیلی نقش مؤثری داشتند ، با همکاری اینها پایه های این برنامه فراهم شد . مقداری از کارهایی را که فراموش کردم بگویم ، سال 1341 اگر اشتباه نکرده باشم، 41 یا اوایل 42 ، در یک جشن مبعث که دانشجویان دانشگاه تهران در امیرآباد در سالن غذاخوری برگزار کرده بودند ، دعوت کردن که من در آن روز مبعث سخنرانی کنم . در این سخنرانی موضوعی را من مطرح کردم به عنوان : ‹‹ مبارزه با تحریف یکی از هدفهای بعثت است ›› و در این سخنرانی طرح یک کار تحقیقاتی اسلامی را ارائه کردم که آن سخنرانی بعدها در مکتب تشییع چاپ شد مرحوم حنیف نژاد و چند تای دیگر از دانشجویان که برای این دعوت به قم آمده بودند و عدة دیگر از طلاب جوان که باز آنجا بودند ، اینها اصرار کردند که این کار تحقیقاتی آغاز بشود . در پاییز همان سال ما کار تحقیقاتی را آغاز کردیم و با شرکت عده ای از فضلا در زمینة حکومت در اسلام ، ما همواره به مسئلة سامان دادن و اندیشة حکومت اسلامی و مشخص کردن نظام اسلامی علاقه مند بودیم و این را بصورت یک کار تحقیقاتی آغاز کردیم . این کارهای مختلف بود که به حکومت گران آمد و من را ناچار کردند به تهران بیایم و در تهران آن همکاری را با قم ادامه می دادیم . بعد از چند ماه فشار دستگاه کم شد ، باز گاهی آمدوشد می کردیم و هم برای مدرسة حقانی و هم برای همین جلسات حکومت در اسلام که البته بعدها ساواک اینها را گرفت و دوستان ما را تارومار کرد .
در سال 1343 که تهران بودم و سخت مشغول این برنامه های گوناگون ، مسلمانهای هامبورگ که بنیان گزارش روحانیت بود که به دست مرحوم آیت الله بروجردی بنیان گذارده شده بود، فشار آورده بودند به مراجع که که چون مرحوم محققی آمده بودند به ایران باید یک نفر روحانی به آنجا برود . این فشارها متوجه آیت الله میلانی و ایت الله خوانساری شده بود و آیت الله حائری و آیت الله میلانی به بنده اصرار کردند که باید برود به آنجا . آقایان دیگر هم اصرار می کردند ، از طرفی دیگر چون شاخه نظامی هیئت های موتلفه تصویب کرده بودند که منصور را اعدام کنند و بعد از اعدام انقلابی منصور پرونده دنبال شد و اسم بنده هم در آن پرونده بود ، دوستان فکر می کردند که به یک صورت من را از ایران خارج کنند و در خارج مشغول فعالیتهایی باشم . وقتی دعوت پیش آمد بنظر دوستان رسید که این کار خوبی است و زمینة خوبی است که بروید و آنجا مشغول فعالیت بشوید . البته خود من ترجیح میدادم که در ایران بمانم ، می گفتم که هر مشکلی که پیش بیاید اشکالی ندارد ولی در جمع دوستان می پذیرفتند که بروم خارج بهتر است . مشکل من گذرنامه بود که به من نمی دادندولی دوستان گفتند از طریق آیت الله خوانساری می شود گذرنامه را گرفت و در آن موقع این گونه کارها از طریق ایشان حل می شد و آیت الله خوانساری اقدام کردند و گذرنامه گرفتند . به اینطریق مشکل گذرنامه حل شد و در رابطه با این آقایان مراجع ، بخصوص آیت الله میلانی به هامبورگ رفتم . دشواری کار من این بود که از این فعالیتهایی که اینجا داشتیم دور می شدم و این برای من سنگین بود و تصمیم این بود که مدت کوتاهی آنجا بمانم و کار آنجا که سامان گرفت بلکه برگردم ، ولی در آنجا احساس کردم که دانشجویان سخت محتاج هستند به یک نوع تشکیلات ، تشکیلات اسلامی ، چون جوانهای عزیز ما از ایران ، خیلی شان با علاقه به اسلام می آمدند و کنفدراسیون و سازمانهای الحادی چپ و راست این جوانها را منحرف و اغوا می کردند . با همت چند تن از جوانهای مسلمانی که در اتحادیه دانشجویان مسلمان در اروپا بودند که با برادران عرب و پاکستانی و هندی و افریقایی و غیره کار می کردند و بعضی از آنها هم در این سازمانهای دانشجویی ایرانی هم بودند ، هسته اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان گروه فارسی زبان آنجا را بوجود آوردیم . مرکز اسلامی گروه هامبورگ سامان گرفت . فعالیتهایی برای شناساندن اسلام به اروپاییها داشتیم و فعالیتهائی برای شناساندن اسلام انقلابی به نسل جوانمان داشتیم . بیش از 5 سال آنجا بودم، که در طی این 5 سال سفری به حج مشرف شدم . سفری به سوریه ، لبنان و آمدم به ترکیه برای بازدید از فعالیتهای اسلامی آنجا و تجدید عهد با دوستان مخصوصاً برادر عزیزمان آقای صدر ( امام موسی صدر ) و امیدوارم هر کجا که هست مورد رحمت خداوند باشد و انشاءالله به آغوش جامعه مان برگردد و سفری هم به عراق آمدم و به خدمت امام رفتم در سال 1349 به ایران برای یک مسافرت آمدم اما مطمئن بودم که با این آمدن امکان بازگشتم کم است ، ضرورتهائی ایجاب می کرد از نظر ضرورتهای شخصی که حتماً سفری به ایران بیایم . به ایران آمدم و همانطور که پیش بینی می کردم مانع بازگشت من شدند . در اینجا مدتی کارهای آزاد داشتم که باز مجدداً قرار شد کار برنامه ریزی و تهیه کتابها را دنبال کنیم . و این کار را دنبال کردیم و همچنین فعالیتهای علمی را در قم و در رابطه با مدرسه حقانی ، فعالیتهای تحقیقاتی گسترده ای را با همکاری آقای مهدوی کنی و آقای موسوی اردبیلی و مرحوم مفتح و عده ای دیگر از دوستان شروع کردیم . بعد مسئلة تشکیل روحانیت مبارز و همکاری با مبارزات بخشی از وقت ما را گرفت . تا اینکه در سال 1355 هسته هایی برای کادرهای تشکیلاتی بوجود آوریم و در سال 1356 ـ 1357 روحانیت مبارز شکل گرفت و در همان سالها در صدد ایجاد تشکیلات گسترده مخفی یا نیمه مخفی و نیمه علنی به عنوان یک حزب و یک تشکیلات سیاسی بودیم و در این فعالیتها دوستان مختلف همیشه با هم بودیم . در سال 56 که مسائل مبارزاتی اوج گرفت ، همة نیروها را متمرکز کردیم در این بخش و بحمدالله با شرکت فعال همة برادران روحانی در راهپیمائی ها و مبارزات به پیروزی رسید . البته این را باز فراموش کردم بگویم از سال 50 من یک جلسه تفسیر قرآنی را آغاز کردم که روزهای شنبه بعنوان مکتب قرآن ، مرکزی بود برای تجمع عده ای از جوانان فعال از برادرها و خواهرها ، در این حدود 400 الی 500 نفر شرکت می کردند . کلاس سازنده ای بود ، در سال 54 به مناسبت جریانهای این جلسه و فعالیتهای دیگر که در رابطه با خارج داشتیم ، ساواک ، کمیته مرا دستگیر کرد . چند روزی در کمیتة مرکزی بودم که بعد با کارهایی که قبلاً کرده بودیم که برگهای زیاد به دست دشمن نیافتد ، توانستیم از دست آنها خلاص شویم . البته قبلاًمکرر ساواک من را خواسته بود . قبل از مسافرتم و بعد از مسافرتم ، ولی در آن نوبتها بازداشتها موقت و چند ساعته بود . این بار چند روز در کمیته بودم و آزاد شدم ، دیگر آن جلسه تفسیر را نتوانستیم ادامه بدیهم تا در سال 57 بار دیگر به مناسبت فعالیت و نقشی که در این برنامه های مبارزاتی و راهپیمائی ها داشتیم در عاشورا چند روزی مرا دستگیر کردند و به اوین و بعد به کمیته بردند و باز آزاد شدم . و به فعالیتها ادامه دادم تا سفر امام به پاریس . بعد از رفتن امام به پاریس چند روزی به خدمت ایشان رفتیم و هسته شورای انقلاب تشکیل شد با نظرهای ارشادی که امام داشتند و دستوری که ایشان دادند شورای انقلاب ، اول هسته اصلی اش مرکب بود از آقای مطهری و آقای هاشمی رفسنجانی و و آقای موسوی اردبیلی و آقای باهنر و بنده ، بعدها آقای مهدوی کنی اضافه شدند . بعد آقای خامنه ای و مرحوم آیت الله طالقانی و آقای مهندس بازرگان و دکتر سحابی و عده دیگر آنها هم اضافه شدند تا بازگشت امام به ایران ، فکر می کنم که دیگر از بازگشت امام به ایران به اینطرف ، فراوان در نوشته ها گفته شده که دیگرحاجتی نباشد که درباره اش صحبت کنیم .
و اما خانواده ما سه فرزند داشت که من و دو خواهر هستیم و هم اکنون هر دو خواهرم هستند . ولی پدرم در سال 1341 به رحمت ایزدی پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است . مرگ پدر در زندگی ما جز یک تأثیر عاطفی و یک مقدار بار مسئولیت مادر و خواهر تأثیر دیگر نداشت ، تأثیر شکننده ای نداشت ، البته از نظر عاطفی بسیار ناراحت شدم ولی چنان نبود که در شیوة زندگی من تأثیر بگذارد و آن موقع من ازدواج کرده ودارای دو فرزند بودم .
در اردیبهشت سال 1331 با یکی از بستگانم ازدواج کردم . او هم از یک خانوادة روحانی است و ثمرة ازدواجمان تا امروز ، 29 سال زندگی مشترک با سختی ها و آسایش ها و تلخی ها و شادیها ( چون همسر من همه جا همراه من بوده ، در خارج همینطور ، در اینجا همینطور ) چهار فرزند ، دو پسر و دو دختر می باشد .
از تألیفات آن شهید :
1ـ خدا از دیدگاه قرآن
2ـ نماز چیست ؟
3 ـ بانکداری و قوانین مالی اسلام در یک مجموعه
4 ـ یک قشر جدید در جامعه ما
5 ـ روحانیت در اسلام ، در میان مسلمین ، در یک مجموعه .
6 ـ مبارز پیروز
7 ـ شناخت دین
8 ـ نقش ایمان در زندگی انسان
9 ـ کدام مسلک
10 ـ شناخت
11 ـ مالکیت
می باشد .
بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل شورای انقلاب شهید بهشتی یکی از مؤثرترین و فعالترین و با استقامترین افراد شورای انقلاب بودند و نیز با رأی مردم تهران به مجلس خبرگان راه یافت و همچنین از سوی امام امت به رئیس دیوان عالی کشور برگزیده شد .
شهید بهشتی همچنین با تعدادی از افراد مؤمن و معتقد ، حزب جمهوری اسلامی ایران را تأسیس نمودند و ایشان را به دبیر کل حزب برگزیدند و تا لحظة شهادت در این سمت بودند .

 

 

 عنوان : شهید آیت الله دستغیب

تاریخ : 1389/04/14

زندگینامه شهید
شهید آیت الله حاج سید عبدلحسین دستغیب که یکی از دانشمندان و علماء بنام دنیای اسلام بشمار می رفت ، در سال 1292 هجری شمسی در شیراز متولد شد و پس از پرورش صحیح و خواندن ادبیات و سطوح به نجف اشرف مهاجرت نمود و در آنجا از محضر آیات عظام چون مرحوم آیت الله حاج شیخ کاظم شیرازی و آیت الله اصفهانی و آیت الله العظمی حاج سید میرزا آقا اصطهباناتی استفاده نمود و با دریافت اجازات عدیده اجتهاد و غیره به شیراز مراجعت و در مسجد جامع عتیق به اقامه جماعت و تبلیغ دین وتنویر افکار پرداخت .


شهید دستغیب خدمات شایان و ارزنده ای نموده است که از آن جمله در سال 1321 شمسی مسجد جامع شیراز که از بناهای قدیمی بوده و بیش از هزار سال از تاریخ بنای آن می گذرد و بواسطه مرو ایام رو به ویرانی میرفت با یاری مومنین فارس تعمیرات اساسی نمود ، بطوری که گویا این مسجد تازه بنا شده است .


حضرت آیت الله سید عبدالحسین دستغیب که ریاست حوزه علمیه فارس و نمایندگی امام در آن استان را بعده داشت دارای تالیفات و آثار متعددی است که از آن جمله است :
1- کتاب قلب سلیم ،کتاب قطور و بزرگی است در رشته اخلاقی و بسیار نفیس و ارزنده که در قم به طبع رسیده است . 2- حقایقی از قرآن 3- معراج 4- ماه خدا 5- صدیقه کبری 6- داستانمهای شگفت 7- هشتادو دو پرسش 8- گناهان کبیره 9- سوره نجم 10- سید الشهداء 11- معاد 12- صلوه الخاشعین 13- شرح و حاشیه برسی مسائل شیخ مخلوط و تعداد زیادی از تفاسیر و کتب در علوم اسلامی که یا در حال صبع بوده و یا اینکه هنوز به دست چاپ سپرده نشده است .


با پیروزی انقلاب ،مدارس علمیه قوام ، هاشمیه و آستانه در شیراز که سالهای متمادی توسط رژیم گذشته ،غضب و از طلبه خالی بود ، تحت نظر ایشان در اختیار طلاب قرار داده شد که توسط مدرسین نمونه و برجسته اداره می شود .
برنامه مبارزاتی شهید دستغیب همزمان با قیام امام امت خمینی کبیر در سال 41 شروع شد و در در 1 خرداد 41 بازداشت و به تهران تبعید گردید . در سال 43 مجدداً بازداشت و به زندان تهران اعزام و سپس تبعید شد .شهید دستغیب در این مدت رهبری مبارزات مردم فارس را بعده داشت و با پایمردی ، ایستادگی کرد و حاضر به ملاقات یا مذاکره نشد .

 در سال 56 مدتی در منزل خود محاصره بود و پس از در گیری و کشتار «5 رمضان »شیراز ،رژیم سفاک بمدت دو هفته مسجد جامع مرکز مبارزه شیرازیان را تعطیل کرد وایشان با شروع حکومت بازداشت با داشت و در تهران زندانی وسپس تبعید شد .پس از پیروزی انقلاب به نمایندگی اول از فارس در مجلس خبرگان انتخاب شد و همزمان به درخواست اهالی شیراز وفرمان امام خمینی رهبر انقلاب وبنیان گذار جمهوری اسلامی ایران ،امامت جمعه شهر شیراز را عهده دار شد ودر این سنگر با وحدت مردم غیور شیراز بسیاری از مشکلات را پشت سر نهاد . سرنجام در 20 آذر ماه60 هنگامیکه شهید دستغیب به منظور برگزاری مراسم نماز جمعه عازم محل نماز جمعه بود ،دست پلید آمریکا از آستین منافقین بدرآمد و یکی از خدمتگذاران اسلام را به همراه تعدادی دیگر از شیفتگان راه حسین شهید نمودند .

 

 عنوان : شهید آیت الله حاج سید مصطفی خمینی

تاریخ : 1389/04/14

او که فرزندی آزاده از سلاله‌ی سر فرازان و سروران تاریخ انسان بود و همچون پدران بزرگوارش فوران خون سیادت در رگهای پاکش خروش عدالت داشت در حاشیه‌ی گسترده کویر ، به خانه علم و تقوی وتعهد، در سال 1349 قمری چشم به جهان گشود .
سالهای کودکی را در حال و هوای روحانی زادگاهش قم بسر آورد و به تحصیلات ابتدایی پرداخت علاقه مفرطش به اسلام و جامعه ی روحانیت و راهنمایی های پدر بزرگوارش سبب گردید تابعد از اتمام دوره ابتدایی به جرگه ی روحانیون حوزه قم بپیوندد.
علوم مقدماتی را نزد کار آزمودگان حوزه فرا گرفت و دوره ی سطح را در محضر درس اساتیدی چون آیةالله صدوقی ، آیةالله سلطانی ،آیةالله حاج شیخ محمدجواداصفهانی آموخت ، و در 21 سالگی به حوزه درس خارج فقه مرحوم آیة‌الله العظمی بروجردی راه گشود و خارج اصول را در محضر پدر بزرگوارش تلمذ کرد.
همراه با فراگیری خارج اصول به درس مرحوم آیةالله محقق داماد نیز حاضر شد و اسفار را در خدمت علامه طباطبائی و علامه سیدابوالحسن قزوینی بپایان برد.
به یمن استعداد شگرف و اندیشه ی ژرف وپشتکار در علوم معقول وفلسفه وکلام از برجستگان حوزه برآمد و جامع معقول ومنقول گردید.
او چنان در فهم درس ، وپیمودن راههای کمال مستعد و هوشمند بود که بعد از آنکه منظومه ی حکمت را نزد استادی آموخت بلافاصله به تدریس آن در حوزه مشغول گردید .
با چنین روشی هنوز به سی سالگی نرسیده بود که به مرتبه اجتهاد برآمد و 10 سال در نجف ، ‌خارج اصول تدریس کرد.
هماهنگ با تدریس به تألیف کتابهائی در زمینه های مختلف همت گماشت که از آن جمله می توان یکدوره کامل ( بیع ) در 10مجلد ، کتابی در مباحث اجاره ، که در یورش ماموران ساواک به خانه ی او ، همراه با 3000 کتاب دیگر خطی به یغما رفت . کتابی در مبحث نکاح و حاشیه ای بر کتاب عروةالوثقی مرحوم سید محمدکاظم یزدی و تحقیقاتی در اصول که از ابتدای اصول تا مبحث استحصاب تعلیقی ، دنباله گیری شده است و در تفسیر بیش از چهارهزار صفحه که به اتمام نرسیده است را می‌توان نام برد.
در کنار پدر گرامیش نخستین حرکتهای ضدستم و ضدجور را علیه دستگاه جابر غاصب تجربه کرد.
او که دست پرورده پدری بود که چون قله‌های سرافراز کوهساران به دفاع از حرمت انسان، سینه ی مردانه را دلاورانه سپر طوفان‌های سهمناک و خانمانسوز بی صفتان ملحد ضد اسلام ساخته بود و حصاری متین در هنگامه‌ی بی یاوریها و تنهائیها بگرد مدینه فاضله‌ای حوزه‌اش و روحانیش و شاگردانش و ملتش کشیده بود ، لامحاله در کنار این سدمقاوم و این جو متلاطم ضدظلم و این انسان پاکباخته‌ی خداجوی خداخواه ، مقاوم و خروشنده و طوفنده و مطمین بالیدو کمر همت برای اعتلای کلمه‌ی توحید واستیلای احکام الهی بر همه شیون جامعه به میان بست .
در همه سالهائی که در پس پشت داریم ، هر وقت وهر جا که نشان اعتراضی، حرکت شجاعانه ای مراقبت دائمی را از امام امت می‌بینیم ، او را هم در کنار پدر و استاد روحانیش مشاهده می‌کنیم .
این شاخه مقاوم از آن شجره‌ی طیبه علوی که خون حسین (ع) در رگهای جوانش موج داشت همیشه با استحکامی بارز و کلامی شاخص در هجوم حوادث سراپا مانده بود و دل عاشق و آرزومندش را به سویدای فردای بهتری که از راه میرسیدند دوخته بود.
کم کم این شاخه هماره سبز، خود سترون شد در خاک معرفت پا گرفت و ریشه دواند و دیگر درختی سرافراز شد که پایی به خاک و پنجه هائی گسترده و فراگیر به جانب افلاک داشت .
در حادثه سال 41 در کنار امام به ریشه ستم حمله برد، برای انجام نیروهای پراکنده و تشکل حرکت و تحرک نیروهای اصیل زحماتی فوق تحمل یک انسان را به شانه های جوانش خرید و در سال 43 در یورشی دیگر از سوی سرسپردگان تباهی و فساد دربار به شهادت دومین فرزند خردسال رسید، هر چند که بر ابروی مردانه اش خم نیاورد، و کلاف سر در گم حادثه نتوانست دامن صبرش را برباید.
در این حمله ی وحشانه امام به ترکیه تبعید شد و او را که دلی از سوگ پدر تفته داشت ولی با صبری مقدادوار، برتری پوشالی دشمن را با دستهائی در زنجیر به سخره گرفته بود به زندان بردند .
کمتر از سه ماه نگذشت که رژیم در برابر فشار افکار عمومی نتوانست او را در حصار خویش داشته باشد، آزادش ساخت و در حین ورودش به حوزه تظاهرات بزرگی برپاشد که دوباره مزدوران آمریکائی او را دستگیر و به ترکیه تبعیدش کردند.
و او به پدر و راهنما و مرادش پیوست از این دوباره او در کنار پدر به رسیدگی کارها پرداخت.
در همه ی سالهائی که در کنار پدر در تبعید بود، یک لحظه از راهی که در پیش گرفته بود غافل نماند ، با آنکه از مدرسین مبرز حوزه ی علمیه نجف بود و مشکلات تدریس و آموزش نیروهای جوان روحانیت خود به دقت و فراغتی نیازمند است ، او سرساخته در دو جبهه فرهنگی و سیاسی فعال باثی ماند، با مسافرتهایش به لبنان ، سوریه و… با ملاقاتش با فرزندان تبعید شده ی این آب و خاک و ربط فکری و حرکتی نیروهای پراکنده ، در تنظیم ملاقتهای پدر و انتشار بیانیه ها و اعلامیه ها و… یک لحظه بیکار نماند، با همه وجودش ، با تمامی امکاناتش ، با کلیت خلقتش، با روحی که از درد می سوخت و از عشق و ایثار چراغ دلهای مرده را می افروخت به خدمت پدر و اسلام نشست ، می گفت ، می نوشت ، می خواند ، ‌می آموخت ، می شناخت ، می شناساند، می فهمیدو می فهماند، می رسیدو می رساند ، با یاوریش و با همدلی به سوختگان و آوارگان … تسلی می بخشید و روحیه می داد.…
چون طلبه های دیگر، در نهایت سادگی روزگار میگذارند، مواجب یک طلبه را از پدر میگرفت ، پدر بیشتر هم نمی داد، هر چند او هم هرگز بیشتر نگرفت، در خانه ای اجاره ای ، بر فرشی ساده، با خانواده اش روزگار را پشت سر می نهاد این چنین او که از ابتدای حیات در متن جامعه روحانیت به حرکت انسان و وظایف این بار امانت بدوش گرفته می اندیشید، در سال 1397 به صبح یکشنبه نهم ذیقعده بعد از ملاقات با گروهی که خود را از مخالفان رژیم طاغوت معرفی کرده بودند به پایان زندگانی سراسر حرکت و پویائی و تعهد خود رسید. روحش شادو راهش پررهرو باد.

 

 عنوان : شهید حسین علم الهدی

تاریخ : 1389/04/27

حسین علم الهدی در بیستم شهریور ماه 1338 در یک خانواده روحانی بدنیا آمد. وی در 6 سالگی به آموزش قرآن پرداخت . در 11 سالگی با تشکیل کتابخانه و جلسات سخنرانی ، جلسات تدرس در قرآن مبارزه با استبداد محمدرضا شاه را آغاز کرد.وی در همان اوان مبارزه با استبداد محمد رضا شاهی را آغاز کرد. در 14 سالگی در هنگام نمایش سیرک مصری در اهواز که در آن رقاصه‍ های مصری برای تخدیر افکار وبه فساد کشیدن مردم ما شرکت داشتند، لانه فساد آنها را بطوریکه به هیچ‍کس آسیبی نرسد آتش زد. در عاشورای سال بعد یکی از مؤثرترین عناصر تشکیل دهنده راهپیمایی این روز بود که پس از راهپیمایی حسین‍ دستگیر و روانه زندان می‍شود. وی که کوچکترین زندانی سیاسی است ماهها شکنجه می‍شود، اما هیچ سخنی نمی‍گوید، پس از آزادی از زندان با تشکیل انجمن اسلامی و جلسه سخنرانی جوانان سردرگم را به اسلام و مکتب دعوت می‍کند.


سپس حسین در رشته تاریخ دانشگاه مشهد ثبت ‍نام می‍کند و از همان اول با حوزه علمیه مشهد تماس نزدیک برقرار می‍کند و با روحانیون مبارزی چون حجت ‍الاسلام ‍خامنه ‍ای ، حجت ‍الاسلام ‍طبسی، حجت ‍الاسلام‍ هاشمی ‍نژاد آشنا می‍شود.
نفوذ کلامی حسین به گونه ‍ای بود که استادان چپی و شاهنشاهی در هر کلاسی که حسین شرکت می‍کرد،نمی‍رفتند.
وی با نصب اعلامیه ‍ها و رهبری تظاهرات در دانشگاه مشهد نقش عظیمی را ایفا کرد و در کنار دانشجویان برنامه ‍ها را به روحانیون، بازاریان و دانش ‍آموزان نیز اطلاع می‍داد.
در زمانی که رژیم طاغوت مردم مسلمان ایران را به گلوله می‍بست، حسین شهید همراه با چند تن از همفکرانش در اهواز هسته مرکزی سازمان موحدین را تشکیل داد و در این هنگام بود که حسین از قبل به سلاح ایمان مجهز بود به اسلحه گرم نیز مجهز شد.


برای حسین مبارزه در شهر بخصوص معنی نداشت و وی همیشه به اطاعت از امام و مبارزه با طاغوت می ‍اندیشید و حسین شهربانی کرمان را به قصاص آتش زدن مسجد جامع کرمان با طرح بسیار جالب و ابتکار دقیق خود آتش می‍زند و در حالیکه از درب ورودی محل وارد می‍شود و بطور معمولی نیز خارج می‍شود بمب ساعتی خود را کار می‍گذارد و نمی‍توانند او را دستگیر کنند و به اهواز باز می‍گردد. با مشاهده جنایات رژیم سابق به فکر ترور شمس تبریزی فرماندار نظامی معدوم در اهواز می‍افتد و شبی به خانه وی حمله می‍کند که مزدوران محافظ خانه وی متوجه می‍شوند و پس از ساعتها تلاش وی را دستگیر می‍کنند و به شدت شکنجه می‍نمایند. در دادگاه نظامی وی را محکوم به اعدام می‍کنند و تنها از حسین می‍خواهند که رفیق خود را معرفی کند ولی وی ضمن انکار حمل بمب هیچ سخنی نمی‍گوید.
حسین طرح متکبرانه جالبی برای فرار زندانیان سیاسی از اهواز کشید که بر اثر اوجگیری مبارزات، رژیم مجبور به آزادی آنان گردید.


حسین که از نظر مأموران جلاد اهواز فردی شناخته شده بود، برای ادامه مبارزه و بمنظور استقبال امام به تهران آمد و در کنار برادران دیگر سازمان موحدین فعالیت نمود و یکی از محافظان مسلح مخصوص امام شد.
سپس وارد کمیته مرکز شد و چندماهی بعنوان عضو شورای فرماندهی کمیته مرکزی فعالیت نمود و نیز مدتی بعنوان سرپرست کمیته انقلاب اهواز خدمت کرد. در این روزها نیز حسین با تلاشی بسیار گسترده فعالیت می‍کرد بطوریکه بساییری از شبها فقط3 ساعت استراحت می‍کرد.
حسین در کنار کارهای نظامی فعالیتهای فرهنگی نیز انجام می‍داد و به تشکیل کلاسهائی در زمینه تدریس تاریخ اسلام و سخنرانی‍های مختلف اهتمام ورزید.


شهید حسین علم الهدی در موقع مطرح ساختن پیش ‍نویس قانون اساسی در مجلس خبرگان، با کمک یکی از برادران طرح ولایت فقیه را تنظیم کرد و به نماینده اهواز در مجلس خبرگان داد.با فرمان امام برای نهضت سوادآموزی مدیریت آنرا بعهده گرفت. سخنرانی وی از رادیوی اهواز پخش می‍شد.
در آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بعنوان مسئول روزانه صدها نفر را با نظم دقیق و کامل تقسیم و اعزام می‍کرد.
سرانجام در برنامه حمله روز اربعین حسین که فرماندهی 60 تن از برادران پاسدار را بعهده داشت بعنوان گروه پیشتاز و پیاده ارتش به جنگ با کفار می‍پردازد که در محاصره 40 تانک دشمن قرار می‍گیرد و پس از ساعاتی مبارزه با دشمن بر اثر اتمام مهمات و تشنگی و گرسنگی یکی یکی برادران به شهادت می‍رسند که آخرین آنها شهید حسین علم الهدی بود که با آر.پی.جی خود 3 تانک را منهدم کرده و سپس با فریاد الله اکبر در حالیکه قرآن در دست داشت شهید می‍شود. اجساد پاک این عزیزان همچنان بر جای ماند. اما بطور یقین امام زمان(عج) بر اجساد پاکشان نماز خواهد خواند.

 

 

">